محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

محمد صدرا و عکاسی

سلم، می خواهم چند نمونه از کارهای جديد عکاسی را به شما نشان بدهم. قبلاً زياد عکاسی کرده بودم ولی  زياد جالب نبودند. با تمرين و ممارست فراوان، حالا ديگه در سطح حرفه ای عکاسی می کنم. عکاسی از عروسک شیر در زوايای مختلف: اين هم عکس از پاهای خودم. روز پنج شنبه ٥ بهمن با مامان به خونه آقاجون رفتيم. به همراه خاله و مامان، پيش آقای دکتر اسدی رفتيم . چون من کمی سرفه می کردم. دکتر هم برام آمپول نوشت. همانجا آمپول زدم. ١٠ دقيفه ای گريه کردم و نق زدم. ولی بعدش يادم رفت. بعد از آن، همراه مامان و خاله به عکاس خانه رفتيم. مامان می خواست برای مهد کودکم عکس ٤*٣ بگيره. ولی به نظر شما آيا موفق شد؟ ...
8 اسفند 1391

محمدصدرا چی میگه؟

ماشاء الله . ديگه بزرگ شدم. کلمات سختی رو هم که بزرگترها میگن تا حدی ادا می کنم. در کل می تونم منظورم رو برسونم. بولو - خودم - باجی تُ نیم(بازی کنیم) - بوخولش(بخورش)- لَ فتش(رفت) و... فقط به جای هست ميگم: بوده. برای مثال مامان ميگه برم یه لیوان دیگه بیارم. من سریع داد میزنم: " نه مامان نَلو، بوده، بوده، بوده".  بیا،کاتو نیدا تنیم. (بيا کارتون نگاه کنيم). صندلی رو میارم و جلوی کمد دیواری میذارم. به مامان میگم: بيا، بيا، بولو بالا. (حتماً یه چیزی توی کمد بالایی هست دیگه ). چند شب پیش مامان غذایی درست کرد که من دوست نداشتم و نخوردم. بعد از شام برای من یه تخم مرغ آب پز کرد. یکی هم برای صبح بابا گذاشت تا برای صب...
20 دی 1391

دوستان مهد

سلام، این هم از عکس دوستان مهد کودکی ام. ایستاده از راست:   آناهيتا (آناتا)، علی، ریحانه (نیانه)، يگانه (اِدانه)، محمدصدرا نشسته از راست: سارينا (ساینا) و میلاد (ایلا) من و آناتا ارشد کلاس هستيم. الان یکسال هست که با اين بچه ها هستم.هموشونو میشناسم. وقتی مامان می پرسه علی کو؟ زود بهش نشون میدم و بقيه رو هم همينطور. مامان می پرسه علی رو دوست داری؟ میگم: آله.  يگانه رو دوست داری: ميگم: آله. آناتا رو دوست داری؟ ميگم: آله. همه رو که پرسيد و من گفتم آله. بعدش خودم ابتکار به خرج دادم و به طور خلاصه به مامان گفتم: "دوش دالم، همشووو". مامان هم کلی منو بوس کرد و گفت: قربون اون جمله بستنت بشم. ...
29 آذر 1391

فتبارک الله

این هم عکس یگانه مهد کودک. (آخه ما یه يگانه ديگه هم داريم که دوست خانوادگی ماست و دو ماه از من بزرگتره). مامان مدتها بود میخواست که عکس همکلاسی های مهدم رو بگیره، ولی تا کنون موفق نشده. منتظر باشید بالاخره یک روز این کار انجام میشه، انشاء الله. البته فکر کنم عدم موفقیتش به خاطر مسئولین مهد باشه . چون مقررات سفت و سخت و جو خاصی دارند. این عکس مربوط میشه به ساعت خروج بچه ها که مامان از من و یگانه انداخت. مامان اولش یگانه رو با تیپ جدید زمستونی نشناخت. بعد با تعجب به من گفت که إإإإإإ مامان این یگانه است. من شروع کردم به شکلک دراوردن برای یگانه و اداهای جور واجور درآوردن. یگانه هم تعجب کرده. مامان باید از این دوربین های سرعت بال...
28 آذر 1391

هدایای تولدم

این هم کادوهای تولد من   چهار تا وسيله نقليه که تا حالا نمونه اشون رو نداشتم. خیلی قشنگن. خیلی دوست داشتم یه دونه بوووش داشته باشم. آخه من توی خیابونا هر چی اتوبوس می بینم میگم: مامان! بووووشش. اين چهار تا حيوون هم از اون چیزایی است که مامان قراره کلکسیون شون رو برام جمع کنه ولی چون خیلی گرون هستند قرار گذاشتیم با ماهی یک یا دو دونه سهمیه بندی اش کنیم. تازه زود اسماشون رو هم یاد گرفتم.  شُتُ، لاتُش، فیفیلی، پانا. این سویشرت هم که فکر کنم برای سالهای بعدی ام باشه، چون برای امسالم خیلی بزرگه. البته خدا رو شکر، چون که دو دست دیگه هم هست. دو تا کتاب که یکیش تعداد ٢٠ تا وسليه نقل...
27 آبان 1391

عزیز من نازگلک تولدت مبارک

تولد ٢ سالگی که به علت تقارن روز تولدم با ٨ محرم الحرام، به تاریخ قمری تولدم یعنی در روز مبارک و فرخنده عید غدیر خم برگزار کردیم. اين هم کيک تولد که با توجه با علاقه وافر بنده به کارتون بره ناقلا تهیه شده.   علاقه من به کارتون Shaun the Sheep که خیلی هم قشنگ تلفظش می کنم به حدی است که به خاطر دیدنش هر چی مامان و بابا بگن گوش میدم. و وقتی شروع میشه میگم شولو شد بعد با آهنگ اون مثل بره ناقلا که ورزش می کنه و دستاشو بالا و پایین میکنه من هم در هر حالتی که باشم این ورزش رو انجام میدم، خوابيده، نسشته و ايستاده. فقط وقتی سرپا هستم دور تا درو اتاق هم می چرخم و با شادی ورزشش رو انجام میدم. وقتی هم تموم میشه میگم تمو شد. ...
21 آبان 1391

در آستانه 3 سالگی

 1-  دامنه لغاتم بیشتر شده. و حسابی از دیگران تقلید می کنم. کافیه یکی یه کلمه رو یه جایی به کار ببره، من هم سر فرصت از اون استقاده می کنم. 2-  مفهوم دوباره: توی مسجد یه دختر تقریباً 4 ساله باهام بازی می کرد، یهو رفت به سمت در خروجی. من هم به مامان گفتم: نی نی لفت. دختره دوباره برگشت به سمت داخل. من گفتم: ماما دوداله اوووووومد. 3- یا وقتی با یه فنجون کوچولوی خودم از آب سیر نمیشم به مامان میگم: دوداله آب بیده. (گاهی میگم: باجم آب بِییز- یعنی بازهم آب بریز) - علاقه شديد به آشپزی دارم و کارهای مامانم رو تقلید می کنم. این هم عکس از اولین آشپزی در سطح حرفه ای که همه مراحل آشپزی رو خودم تنهایی انجام دادم. مامان دا...
27 مهر 1391