محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

آب بازی

چند وقت پيش به من اجازه داده شد تا توی حمام حسابی آب بازی کنم. این آب بازی خیلی به من مزه داد و از اون وقت هر وقت آب رو می بینم، میگم: " آبه، آبه" يعنی بذاريد  من آب بازی کنم. و بدين ترتيب، برای آب بازی اينجانب، يک عدد استخر بادی تهيه شد. با اجازه تون فکر کنم، آنقدر بزرگه که بعيد میدونم توی حمام کوچک ما جا بشه. به هر حال چون تلمبه هم نداشتيم، برای شروع کار اونو برديم خونه باباجون اينا، تا ببينيم تا چه حد می تونه برام سرگرم کننده باشد. روز جمعه (2 تير ساعت 10 صبح) من در حال پر کردن استخر بادی هستم. البته گاهی هم شیطنت می کردم و شلنگ رو بیرون از استخر میگرفتم و مامان به خاطر هدر دادن آب، کلی از دستم حرص می ...
4 تير 1391

یکسالگی وب لاگم

سلام دوستان خوبم، وب لاگم یکساله شد. و حالا به مناسبت یکسالگی وب لاگ می نويسم. داستان پارسال این موقع کجا بودیم رو بايد بريد تو تاريخ خودش بخونيد. ما خرداد، تیر و مرداد سال پيش(هفت تا نه ماهگی بنده)، يعنی همين موقع ها رو بنا به دلایل معلومی که قبلاً براتون نوشتیم، در یک خانه قدیمی در یک محله بسیار قدیمی و اصيل زندگی کردیم، به هر حال شرایط خاص خودش (خوبیها وبديهايي) داشت و شاید برامون لازم بود تا کمی پخته تر بشیم. ثبت شدن حدود ١٥-١٦ پست اوليه وب لاگم توی این خونه بوده است. اونجا بودیم که مامان به صورت خیلی اتفاقی با وب سايت نی نی وب لاگ آشنا شد،  وب لاگ بنده کلید خورد و آغاز به کار نمود. مامان میگه:" ب...
27 خرداد 1391

سفر سبز و آبی

یه سفر سبز و آبی که سبزش خوب بود و لی آبی اش کم رنگ بود. می پرسید چرا؟ متن رو بخونید شايد متوجه شويد. برای گذراندن تعطیلات با دو خانواده از دوستانمان که هر کدام یه نی نی خوشگل داشتند به سفری رفتیم بس دوست داشتنی و شاد. روز پنج شنبه ظهر حرکت کردیم. و شب را در لاهیجان به سر بردیم. فردایش، بساط صبحانه و ناهار را برداشیم و به جنگلی در آن نزدیکی رفتیم،با طبیعتی بسیار بکر و زیبا. جای شما خالی، خیلی بود عالی. لطفاً تقاضا نفرمائيد که آدرسش را نمی دهیم ، چون سندش را زده ایم به نام و السلام. حتی اجاره هم داده نمی شود، عکس پایین مربوط همان دقایق اولیه صبح می باشد. طبیعت رو داشته باشین تا بعد... به قول مامان یگانه خانم، انگار م...
17 خرداد 1391

ریحانه و زهرا کوچولو

این دوستم ریحانه است که  قبلاً توی پست "شرح کارهای نه چنداان جدید من" براتون یه عکس از خودم و ریحانه خانم گل گذاشتم . اين بار که اومدند خونمون، مدتها بود که ندیده بودمش ولی کلی با هم بازی کریدم. من با ریحانه سازگارتر از عماد بازی می کردم و اسباب بازیهامو تا حدودی بهش میدادم. به جز  ساعت آخر، و دم رفتنشون، که تا چیزی رو برمی داشت ازش می گرفتم او هم سریع شکایت منو میبرد پیش مامانش.   این هم زهرا کوچولو دختر عمه ام است که خیلی دوستش دارم و اصلاً باهاش لج نمی کنم. تازه اسباب بازی هامو راحت میدادم دستش. ببینید ماشاء الله چقدر نازه. ...
10 خرداد 1391

گربه

بابای مهربونم خیلی کم فرصت میکنه منو با خودش ببره پیاده روی. چون اغلب دیر میاد خونه و کار داره. عکسای یک روز پیاده روی که بابا از من انداخته. از وقتی که چند ماه پیش بابا یه گربه رو به من نشون داده که رفته بوده زیر ماشین. حالا هر وقت میام تو کوچه، برای پیدا کردن پیشی خم میشم و زیر ماشین های توی کوچه رو نگاه می کنم. اینجا فضا سبز نزدیک خونمونه که وسایل بازی هم نداره تا من باهاشون بازی کنم. ولی اگه گفتيد من دارم به چی نگاه می کنم؟ به دو گربه زیر، که یکیش کاملاً معلومه و ترسناکه و اون یکی که رنگ خاکه و رو زمبن خوابیده و معلوم نیست. من که ترجیح دادم سمت اون که کمتر ترسناک بود برم. البته من الان خیلی مفهوم ترس رو نمی دونم....
9 خرداد 1391

داستان اسباب بازی در مطب

روز ٣ خرداد برای درمان سرماخوردگی ام رفتیم مطلب آقای دکتر. دیدیم بععععله دوباره آقای دکتر ولخرجی نموده و برای بچه های بهانه گیر مطب، اسباب بازب جدید گرفته. من هم تا از در رفتم تو سریع خودمو به اون اسباب بازی رسوندم و شروع کردم به بازی. اون پسره قبل از من نسشته بود اونجا.  ولی من سریع همه چیز رو تحویل گرفتم. بعدش مرام گذاشتم و چون بزرگتر ار من بود ، رفتم روی صندلی نسشتم و بهش اجازه دادم بازی کنه. کمی بعد خسته شدم و توی مطلب دوره گشتم و به همه جا رو خوب سرک کشیدم. وقتی برگشتم پیش اسباب بازی تا تصاحبش کنم، دیدم اون پسره نوبت شده و رفته. اما، اما یه پسر دیگه با باباش اومد توی مطب که داشت چپ چپ به اسباب بازی نگاه می کرد....
9 خرداد 1391

باغ گیلاس

جمعه شب گذشته 29 اردیبهشت برای برگزاری یه مهمانی فاميلی (به مناسبت ازدواج دختر عمه مامان) به رستوران باغ گیلاس دعوت شديم. چون بابا جون اینا هم با ما بودند، و مرسومه که بابا جون سر ساعت مقرر به مهمونی ها میروند، راس ساعت 7 رسیدیم به محل. البته ما کمی هم زودتر رسیدیم و برای اینکه معطل کنیم، بابا من رو به فضای سبز نزدیک آنجا که وسايل بازی هم داشت برد. وقتی ما رسيديم عماد کوچولو تو ماشینشون خواب بود و باباش بیرون ماشین مواظبش بود. گاهی هم می اومد داخل رستوران. این هم عکس من با بابای عماد کوچولو. آخه اين آقا عماد گل اهل عکس انداختن نیست. تا دوربین رو می بینه فرار میکنه یا پشتش رو میکنه تا صورتش نیفته. اینج...
1 خرداد 1391