محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

پنج شنبه ١٤ اردیبهشت با مامان به نمایشگاه کتاب رفتیم و فقط تونستیم از بخش کودکان نمایشگاه دیدن کنیم. هرجا میرسیدم کتابها رو با دید کارشناسانه نگاه می کردم. بالای یکی از غرفه ها از این جباب سازها گذاشته بودند که به صورت خیلی ناشیانه کار گذاشته شده بود. می پرسید چرا؟ چون جباب ها وسط محل عبور مردم می افتاد و در این قسمت یه عالمه نی نی مثل من می ایستادند و سرگرم حباب ها می شدند. اونوقت این عابرها می اومدند تلقی می زدند به ما نی نی ها. تصادف آدم بزرگهای سر به هوا  بود با نی نی های بازیگوش. من معمولاً  خودم کتابامو انتخاب می کنم. اینجا هم یکسری از کتابهارو گذاشته بودند روی زمین تا تو...
18 ارديبهشت 1391

نمایشگاه کیتکس

اولین نمایشگاه تخصصی محصولات کودک و نوجوان (کیتکس) در یافت آباد چون من از این ماشین خیلی خوشم اومده بود و هنوز نمایشگاه هم خیلی شلوغ نشده بود، صاحبش به من اجازه داد تا سوارش بشم و کمی رانندگی کنم. خیلی به من خوش گذشت. هم فرمونشو می چرخوندم، هم خودم کل ماشینو تکون می دادم. فکر کنم آقاهه پشیمون شد که اجازه داده من سوار ماشین بشم. آخرش هم با گریه از ماشین اومدم بیرون. اینجا غرفه عمو پورنگ و امیر محمد است. چون ساعات اولیه شروع نمایشگاه بود تونستم با امیرمحمد عکس بندازم. اون دختره هم به زور اومد توی عکس ما، برای همین دوباره عکس انداختیم. این عروسک بزرگه هم جلوی یکی از غرفه ها بود که بچه های دیگه باهاش عکس می انداختن...
29 بهمن 1390

نمایشگاه اسباب بازی در کانون پرورش و فکری کودکان

باز هم نمایشگاه اسباب بازی کودکان، روز یکشنبه ١٦ بهمن در کانون پرورشی و فکری کودکان و نوجوانان.  من آجرها رو می دادم به بقل دستی هام ولی هیچکدوم از اونها آجرها رو از من نمی گرفتند!!! کلی هم داد و بیداد می کردم ولی گوششون بدهکار نبود. همشون سرگرم کار خودشون بودند. مثل عکش بالا من دارم داد می زنم: ایاااااااا اما خانم اینقدر سرگرمه که انگار نمی شنوه. إإإإإ من هم تصمیم گرفتم با این جماعت کار گروهی انجام ندم. و خودم مستقل ساخت و ساز اصولی رو انجام بدم، البته با رعایت مبحث ١٩. وقتی حوصله ام سر رفت، خواستم برم اون پشت، چون یه گونی از این آجرها اون پشت بود. وقتی نتونستم از اون یه ذره جا رد بشم. کلی گریه کردم و بابا مجبور شد ...
19 بهمن 1390

نمایشگاه اسباب بازی و سرگرمی کودکان

مامان دیگه رسما راننده شخصی بنده شده و قرار شده که منو به جاهایی که تا حالا نبرده ببره تا به من خوش بگذره. آخ جون، چه مامان خوبی. الان به من میگن یه نی نی خوشحال.  روز یکشنبه 10 بهمن 90 با خبر شدیم که آخرین روز نمایشگاه اسباب بازی و سرگرمی کودکان در پارک گفتگو است. مامان بعد از کارش منو برد اونجا. اولش خواب بودم بعد چند لحظه از سر و صدای داخل سالن بیدار شدم و تا سرم رو بلند کردم و بچه های زیادی رو اونجا دیدم شروع کردم به گفتن این کلمات: " أأأأأأأأ اواوواووو ددددد". یعنی:" چه جای جالبی، چگده گشنگه، أأ". (این جلیقه بافتنی که می بینید رو خاله فرناز برای تولد یکسالگیم داده به یه خانوم مهربون، برام بافته. مامان خوش خیال برای ا...
16 بهمن 1390
1