محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

بهار 1391 مبارک

  ای دگرگون کننده دل ها و بینش ها ای تدبیر کننده روزها و شب ها ای گرداننده سال ها و سرگذشت ها بگردان حال ما را به نیکوترین حال بهار آمده است با قامتی خجسته و سبزینه پوش. یادآور بلندای قیامت، و هر غنچه و گلی که قد می کشد، پیراهنی از معاد بر تن دارد. بهار آمده است با آیینه ای در دست از حکمت و معرفت و شکفتن، سرشار از آوازِ چلچله های بیداری، شوقمند و بی قرار؛ چونان پرنده ای که از قفس رها می شود. بهار آمده است؛ این راز برجسته طبیعت، این تحول و تغییر، این خاطره معطّر خاک، این غلغله گل و چهچهه بلبل و رقص سنبل. بهار آمده است؛ عطر کمال طبیعت، سرّ عیان شده عظمتِ خلقت، نشانه نور، اشاره سرور، رمز شگفتی و شادی، فصل زیبای بیداری. سلام بر به...
21 فروردين 1391

سیزده به در

به علت مسافرت بابا جون اینا به سرزمین های دور، ما سیزده بدر رو تنها بودیم. چون خودمان هم روز قبل از مسافرت برگشته بودیم و خریدهای روز سیزده بدر رو انجام نداده بودیم، همان روز سیزدهم صبح خرید کردیم و آمدیم خونه آماده اش کردیم و حدودای ظهر رفتیم پارک پردیسان، که به علت شلوغی پارکینگ از خیرش گذشتیم و بعد رفتیم پارک نهج البلاغه اونجا هم خیلی شلوغ بود، کمی دنبال جا گشتیم از اونجا هم بیرون آمدیم و توی فضای سبزی نزدیک به اونجا اطراق کرده و ناهار، میوه، آجیل و چای امان را در آن فضای زیبا و آرام تناول نمودیم. اهل گره زدن سبزه و اینجور حرفا هم نیستیم، کمی با بابا توپ بازی نمودیم. آقای پدر برای اینکه زودتر برگرده خونه...
21 فروردين 1391

سلام سال نو (1391) مبارک

به نام خداوند جان و خرد موضوع انشاء: تعطیلات عید خود را چگونه گذرانده اید؟ روز ٢٧ اسفند، مهد کودک به من یک سبزه قشنگ عیدی داد. به خونه که رسیدیم یه چند دقیقه ای کاری به کارش نداشتم. اما...   لحظاتی بعد اینجوری ترتیبش رو دادم. آخرین روز کاری، یعنی ٢٨ اسفند مهد کودک خیلی خلوت بود. مامان رفته بود سرکار پیامهای تبریک وب من و ایمیل های تبریک به دوستان خودشونو زدند و به همکاران محترم تبریکات پیشاپیش دادند. ایشان برای اینکه یکسری از کارهای خونه رو هم انجام بدهند مرخصی ساعتی گرفته و زودتر رفته بودند خونه و بعد از اتمام کارهای خانه و جمع کردن وسایل، ساعت ١٤:٣٠ اومدند دنبال من تا با هم به خونه بابا جون برویم. آخه قرار...
20 فروردين 1391

غذا خوردن من

  از عکس بالا معلومه که من عاشق آبگوشتم. قاشق رو میذارم توی دهنم با اون دستم هم فشارش میدم که نریزه ولی باز هم می ریزه. پرتقال آبگیری، بدو بدو حراجش کردیم. من پرتقال و لیمو شیرین رو اینجوری می خورم. خوب این دو میوه رو خیلی دوست دارم. نه، فکر نکنید که زیاده. من یه کم از آبشون میخورم و میذارمشون کنار. مامانم معمولاً حیفش میاد و بقیه شونو میخوره تا اسراف نشه. حالا هر وقت یکیشو میذارم دهنم و درمیارم سریع میدووم دنبال مامانم و هر جا باشه و هر کاری که میکنه (مثل ظرف شستن یا سبزی پاک کردن) با سر و صدا و داد بیداد میگم اینو از دستم بگیر و بخور. کلاً بساطی درست کردم که بیا و ببین. هر چی مامان میگه بذار اونجا بعدا میام میخورمش، من قب...
24 اسفند 1390

بازی خوبه چه جورش! نه بی نمک نه شورش

1- گاهی توپ هامو بار کامیون میکنم. چون توپها معمولا روی هم نمی ایستند و می افتند گریه می کنم یا داد میزنم. فکر می کنم با فشار دادن اونا می تونم جاشون بدم تو کامیون. بعد اینجوری بارمو خالی می کنم. کامیون من به درد اسباب کشی می خوره ها! اگه خواستید، خبرم کنید تا بیام وسایلتونو جابجا کنم. 2- به من میگن خرگوش باهوش. خیلی دوست ندارم این ماسکها رو صوتم باشه زودی درشون میارم. 3- یه روز جمعه رفتیم خونه آقا عماد اینا مهمونی این آقا عماد گل نمی ذاشت به اون اسباب بازیهایی که من دوست داشتم دست بزنم. زودی از دستم می گرفت. حالا با این همه سازگاری، جالب اینجاست که فرداش شنبه بود و مامان اینا جلسه ختم انعام داشتند. موقع برگشتن عما...
24 اسفند 1390

عکسهای یک سالگی من

عکس آخر اثر هنری پیکاسوی معروف خانواده، خاله کوچیکه است. که به تازگی در عرصه هنر پا نهاده و به موفقیت های چشمگیری نائل آمده اند. انشاء الله در آینده هنرهای بهتری از ایشان به نمایش درخواهد آمد. ...
16 اسفند 1390

کمک های من به مامان

من در پاک کردن کابینت ها به مامانم کمک می کنم. مامان خودش نمی دونه که کی من این کار رو یاد گرفتم. کلی ذوق زده شد از این همه تمیزی من. وقتی مامان میخواد خونه رو تمیز کنه، همه پادری ها رو جمع می کنه یکجا. یه روز تصمیم گرفتم اونا رو براش جمع کنم. حالا نمی دونم بالاخره خونه رو تمیز کرد یا نه، ولی من کمک خودمو کردم. بعدش هم دوباره گذاشتمشون سر جاشون. کار سختی بود ولی خدا رو شکر انجامش دادم. در لباس شستن هم خیلی کمک می کنم. کلاً کار خسته کننده است ولی چه کنم دیگه؟!!!! " قبل از اینکه مامان ماشین رو روشن کنه و قفل کودک مانع از باز شدن درب آن بشه. اول همه لباسها رو میریزم بیرون بعد دوباره با زحمت میریزمشون توی...
8 اسفند 1390