محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

در آستانه 3 سالگی

 1-  دامنه لغاتم بیشتر شده. و حسابی از دیگران تقلید می کنم. کافیه یکی یه کلمه رو یه جایی به کار ببره، من هم سر فرصت از اون استقاده می کنم. 2-  مفهوم دوباره: توی مسجد یه دختر تقریباً 4 ساله باهام بازی می کرد، یهو رفت به سمت در خروجی. من هم به مامان گفتم: نی نی لفت. دختره دوباره برگشت به سمت داخل. من گفتم: ماما دوداله اوووووومد. 3- یا وقتی با یه فنجون کوچولوی خودم از آب سیر نمیشم به مامان میگم: دوداله آب بیده. (گاهی میگم: باجم آب بِییز- یعنی بازهم آب بریز) - علاقه شديد به آشپزی دارم و کارهای مامانم رو تقلید می کنم. این هم عکس از اولین آشپزی در سطح حرفه ای که همه مراحل آشپزی رو خودم تنهایی انجام دادم. مامان دا...
27 مهر 1391

فیفیلی دوووووو؟

یه روز و روزگاری مامان رفت تو انباری دنبال یه چیزی بگرده، در کنار اون یکسری وسایل تزئینی قدیمی رو هم پیدا کرد و آورد تا ازشون استفاده کنه. یکیش این فیفیلی ها بود. مثل قدیما اونا رو گذاشت جلوی آینه. و ماجرای من و فیفیلی از اونجا شروع شد. همون روزهای اول ترتیب فیفیلی بزرگه رو دادم و اون بیچاره دچار قطعی پا شد. مامان خواست به من یاد بده که پسر گلم حالا که پاش رو بوف کردی باید خوبش کنی و بهش چسب بزنی. یه تیکه چسب کوچولو آورد به من داد تا به پاش بزنم تا خوب بشه و بتونه سر پا بشه. من هم گریه و زاری نموده و نوار چسب رو ازش گرفتم و تمامش را به فیفیلی بیچاره زدم، خدا رحم کرد که نوار چسب بیشتر از این نبود و الا .... خلاصه ...
26 مهر 1391

سفربه کرانه های دور

از سه روز مونده به آخر ماه مبارک رمضون به مدت ١٠ روز رفتیم خونه آقا جون. یه روز صبح که از خواب بیدار شديم ديديم آقا جون یه ببعی شیطون رو آورده توی حیاط و پاش رو بسته به درخت تا اونو قربونی کنه. من هم از خواب بیدار شدم و رفتم سراغش، زیاد باهاش بازی نکردم چون قصاب باشی خیلی سریع ترتیبش رو داد. با اینکه بابایی نمی ذاشت من ببینم ولی باز هم یه سری از مراحل ذبح اونو دیدم و اصلاً هم نترسیدم. یه شب هم عمو جون ما رو برای صرف شام به باغ آقا جون دعوت کردند. جاتون خالی خیلی خوش گذشت، من هم حسابی شام خوردم چون قبلش خیلی ورجه ووروجه کرده بودم و حسابی گشنم شده بود. اين درخت انجير اينقدر کوتاه بود که دست من راحت بهش می رسید. من و آقا مسعود و آق...
4 مهر 1391

مرداد و ماه مبارک رمضان

و اما شرح ماوقع: خاله مامان و دختراش با مامان جون اینا هفته قبل از ماه مبارک اومدند خونمون و شب موندند. موقع صبحانه مامان شکر پاش رو سر سفره گذاشت. اگه گفتین توی شکر پاش چی پیدا شد؟ خاله جون اونو سرازیر کرد توی لیوان چای اش و به جای شکر از اون... بله لوبیا قرمز توی لیوانش ریخت. حالا کار کیه؟ نی نی جون. به این میگن یه پذیرایی ناب. از قبل آماده کرده بودم ولی پیش بینی نکرده بودم که نصیب خاله جون بشه.خیلی هم بد نشد. کم کمش کلی خندیدن روحیه اشون باز شد. این هم یک شب قبل از ماه مبارک که آقا عماد اينا که بابا و مامانش هم روزه بودند و مهمون ما بودند. ببینید ماشاء الله،چه طور خودم غذا می خورم. جريان يک روز با مامان وقتی از مهد برمیگردم...
23 مرداد 1391

سفرنامه اصفهان- تابستان1391

تاریخ ٢٤ تیرماه و قبل از شروع ماه مبارک رمضان اولین سفر تابستانی سال 91 به مقصد اصفهان نصف جهان. منتظر وردد هواپيما گیر گير که بابا اون ساک دستی رو بذار اينجا. ساعت پرواز 6 صبح بود و با يک ساعت و نيم تاخير انجام شد، ساعت ٩:٣٠ رسيديم به فرودگاه اصفهان که با فاصله طولانی ای که تا شهر داشت ساعت ١٠ رسيديم به شهر زیبای اصفهان. چون سوئيت رو ساعت ٣ به ما تحويل می دادند، ساک را به هتل سپرديم و یک سر رفتيم ميدان نقش جهان و بستنی و فالوده و نگاه کردن به درشکه و اسب ها و... بازديد از مسجد شيخ لطف الله و منتظر اذان ظهر برای اقامه نماز ظهر. کنار مسجد جایی بود برای اقامه نماز، قبل از اذان، من و مامان از مسئول ...
1 مرداد 1391

تلفظ برخی لغات از زبان محمدصدرا

"فتبارک الله احسن الخالقين" سلام، کلماتی رو که می تونم ادا کنم از این قراره. بگو ماشاء الله. تعداد ٤٨ تا کارت بن بن بن رو میشناسم و تشخیص میدم. بعضی هاشون رو هم ادا می کنم. تمام اعضای بدن رو می شناسم. دست، پا، شکم، چشم، دندون، مو، ابرو، دماغ، ناخن، دهن و... ١- حَممممم ----------- حموم ٢- نُن ------------------- نون ٣- شی ----------------- شیر ٤- طی ----------------- طوطی ٥- ما -------------------- گاو ٦- دش ----------------- کفش ٧-داب ------------------- تاب ٨- به به ---------------- غذا ٩- تووو ------------------ توپ ١٠- لالا ---------------- خواب ١١- اَب ---------------- ابرو ١٢- جبش ------------ جیش ١٣- تی ت...
20 تير 1391

گذر ایام در بهار 1391

دوستان عزیز سلام، این پست مروری دارد بر یکسری از کارهای جالبی که توی این چند وقت از شروع سال ١٣٩١  انجام دادم و تا کنون فرصت انتشارشون نبوده.  إإإإ چيه؟ خوب گشنم شده، خودم میخوام برنج درست کنم.   یه روز مامان رفته سرکارش، همون اول صبحی دیده که من براش یادگاری گذاشتم تو کیفش، برای همین کلی دلش برای من تنگ شده. توی فروردین من تونستم با فنجون به تنهایی چایی بخورم. اون موقع لباسمو خیس کردم ولی الان ديگه اینطور نيست... گرفتن نوک قاشق و با دست چپ غذا خوردن هم برای خودش میتونه جالب انگیزناک باشه. چون بابا و مامان که چپ دست نیستند. مامان تو خانوادشون هم چپ دست ندارند. از طرف بابا هم، فقط پسر عمویم مسع...
10 تير 1391

آب بازی

چند وقت پيش به من اجازه داده شد تا توی حمام حسابی آب بازی کنم. این آب بازی خیلی به من مزه داد و از اون وقت هر وقت آب رو می بینم، میگم: " آبه، آبه" يعنی بذاريد  من آب بازی کنم. و بدين ترتيب، برای آب بازی اينجانب، يک عدد استخر بادی تهيه شد. با اجازه تون فکر کنم، آنقدر بزرگه که بعيد میدونم توی حمام کوچک ما جا بشه. به هر حال چون تلمبه هم نداشتيم، برای شروع کار اونو برديم خونه باباجون اينا، تا ببينيم تا چه حد می تونه برام سرگرم کننده باشد. روز جمعه (2 تير ساعت 10 صبح) من در حال پر کردن استخر بادی هستم. البته گاهی هم شیطنت می کردم و شلنگ رو بیرون از استخر میگرفتم و مامان به خاطر هدر دادن آب، کلی از دستم حرص می ...
4 تير 1391

یکسالگی وب لاگم

سلام دوستان خوبم، وب لاگم یکساله شد. و حالا به مناسبت یکسالگی وب لاگ می نويسم. داستان پارسال این موقع کجا بودیم رو بايد بريد تو تاريخ خودش بخونيد. ما خرداد، تیر و مرداد سال پيش(هفت تا نه ماهگی بنده)، يعنی همين موقع ها رو بنا به دلایل معلومی که قبلاً براتون نوشتیم، در یک خانه قدیمی در یک محله بسیار قدیمی و اصيل زندگی کردیم، به هر حال شرایط خاص خودش (خوبیها وبديهايي) داشت و شاید برامون لازم بود تا کمی پخته تر بشیم. ثبت شدن حدود ١٥-١٦ پست اوليه وب لاگم توی این خونه بوده است. اونجا بودیم که مامان به صورت خیلی اتفاقی با وب سايت نی نی وب لاگ آشنا شد،  وب لاگ بنده کلید خورد و آغاز به کار نمود. مامان میگه:" ب...
27 خرداد 1391