محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

سفر سبز و آبی

یه سفر سبز و آبی که سبزش خوب بود و لی آبی اش کم رنگ بود. می پرسید چرا؟ متن رو بخونید شايد متوجه شويد. برای گذراندن تعطیلات با دو خانواده از دوستانمان که هر کدام یه نی نی خوشگل داشتند به سفری رفتیم بس دوست داشتنی و شاد. روز پنج شنبه ظهر حرکت کردیم. و شب را در لاهیجان به سر بردیم. فردایش، بساط صبحانه و ناهار را برداشیم و به جنگلی در آن نزدیکی رفتیم،با طبیعتی بسیار بکر و زیبا. جای شما خالی، خیلی بود عالی. لطفاً تقاضا نفرمائيد که آدرسش را نمی دهیم ، چون سندش را زده ایم به نام و السلام. حتی اجاره هم داده نمی شود، عکس پایین مربوط همان دقایق اولیه صبح می باشد. طبیعت رو داشته باشین تا بعد... به قول مامان یگانه خانم، انگار م...
17 خرداد 1391

ریحانه و زهرا کوچولو

این دوستم ریحانه است که  قبلاً توی پست "شرح کارهای نه چنداان جدید من" براتون یه عکس از خودم و ریحانه خانم گل گذاشتم . اين بار که اومدند خونمون، مدتها بود که ندیده بودمش ولی کلی با هم بازی کریدم. من با ریحانه سازگارتر از عماد بازی می کردم و اسباب بازیهامو تا حدودی بهش میدادم. به جز  ساعت آخر، و دم رفتنشون، که تا چیزی رو برمی داشت ازش می گرفتم او هم سریع شکایت منو میبرد پیش مامانش.   این هم زهرا کوچولو دختر عمه ام است که خیلی دوستش دارم و اصلاً باهاش لج نمی کنم. تازه اسباب بازی هامو راحت میدادم دستش. ببینید ماشاء الله چقدر نازه. ...
10 خرداد 1391

گربه

بابای مهربونم خیلی کم فرصت میکنه منو با خودش ببره پیاده روی. چون اغلب دیر میاد خونه و کار داره. عکسای یک روز پیاده روی که بابا از من انداخته. از وقتی که چند ماه پیش بابا یه گربه رو به من نشون داده که رفته بوده زیر ماشین. حالا هر وقت میام تو کوچه، برای پیدا کردن پیشی خم میشم و زیر ماشین های توی کوچه رو نگاه می کنم. اینجا فضا سبز نزدیک خونمونه که وسایل بازی هم نداره تا من باهاشون بازی کنم. ولی اگه گفتيد من دارم به چی نگاه می کنم؟ به دو گربه زیر، که یکیش کاملاً معلومه و ترسناکه و اون یکی که رنگ خاکه و رو زمبن خوابیده و معلوم نیست. من که ترجیح دادم سمت اون که کمتر ترسناک بود برم. البته من الان خیلی مفهوم ترس رو نمی دونم....
9 خرداد 1391

داستان اسباب بازی در مطب

روز ٣ خرداد برای درمان سرماخوردگی ام رفتیم مطلب آقای دکتر. دیدیم بععععله دوباره آقای دکتر ولخرجی نموده و برای بچه های بهانه گیر مطب، اسباب بازب جدید گرفته. من هم تا از در رفتم تو سریع خودمو به اون اسباب بازی رسوندم و شروع کردم به بازی. اون پسره قبل از من نسشته بود اونجا.  ولی من سریع همه چیز رو تحویل گرفتم. بعدش مرام گذاشتم و چون بزرگتر ار من بود ، رفتم روی صندلی نسشتم و بهش اجازه دادم بازی کنه. کمی بعد خسته شدم و توی مطلب دوره گشتم و به همه جا رو خوب سرک کشیدم. وقتی برگشتم پیش اسباب بازی تا تصاحبش کنم، دیدم اون پسره نوبت شده و رفته. اما، اما یه پسر دیگه با باباش اومد توی مطب که داشت چپ چپ به اسباب بازی نگاه می کرد....
9 خرداد 1391

باغ گیلاس

جمعه شب گذشته 29 اردیبهشت برای برگزاری یه مهمانی فاميلی (به مناسبت ازدواج دختر عمه مامان) به رستوران باغ گیلاس دعوت شديم. چون بابا جون اینا هم با ما بودند، و مرسومه که بابا جون سر ساعت مقرر به مهمونی ها میروند، راس ساعت 7 رسیدیم به محل. البته ما کمی هم زودتر رسیدیم و برای اینکه معطل کنیم، بابا من رو به فضای سبز نزدیک آنجا که وسايل بازی هم داشت برد. وقتی ما رسيديم عماد کوچولو تو ماشینشون خواب بود و باباش بیرون ماشین مواظبش بود. گاهی هم می اومد داخل رستوران. این هم عکس من با بابای عماد کوچولو. آخه اين آقا عماد گل اهل عکس انداختن نیست. تا دوربین رو می بینه فرار میکنه یا پشتش رو میکنه تا صورتش نیفته. اینج...
1 خرداد 1391

برم نون بگیرم ؟؟؟؟

دو روز تعطیلی آخر هفته رو با مامان رفتیم خونه بابا جون. بابا جون از اینکه هوا گرمتر شده و مامان اجازه میده که ایشون منو با خودش ببره بیرون خوشحاله. صبح روز پنج شنبه من اول از همه بیدار شده بودم، بالای سر تک تکشون رفتم و بیدارشون کردم. بابا جون هم تا بیدار شد، مثل همیشه رفت که نون بگیره و اینبار من رو هم با خودش برد نانوایی.  من برای اولین بار، اولین نون رو برای صبحونه آن روز خریدم. اولش بلد نبودم و اونو گذاشتم روی زمین. بعد دیدم بابا جون نونشو گذاشته توی سفره. من هم همین کار رو کردم. البته ببخشیدها خودم هم نشستم تو سفره. شرمنده، بیشتر اوقات این کار رو میکنم. و بعد.... حاصل دست رنجمو نسشتم خوردم. به قولی: "هرکه نان از ...
24 ارديبهشت 1391

جعبه

چند روز پیش مامان وسیله ای خریده بود و اون رو از توی جعبه اش درآورده بود و جعبه اش رو گوشه ای از اتاق گذاشته بود تا بعداً ببرش انباری. من تا دیدمش درشو باز کردم و رفتم توش نشستم. فکر کردم اصلاٌ برای اینکاره. کلی باهاش سرگرم شدم. هی رفتم داخلش نشستم و هی اومدم بیرون. ...
18 ارديبهشت 1391

بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

پنج شنبه ١٤ اردیبهشت با مامان به نمایشگاه کتاب رفتیم و فقط تونستیم از بخش کودکان نمایشگاه دیدن کنیم. هرجا میرسیدم کتابها رو با دید کارشناسانه نگاه می کردم. بالای یکی از غرفه ها از این جباب سازها گذاشته بودند که به صورت خیلی ناشیانه کار گذاشته شده بود. می پرسید چرا؟ چون جباب ها وسط محل عبور مردم می افتاد و در این قسمت یه عالمه نی نی مثل من می ایستادند و سرگرم حباب ها می شدند. اونوقت این عابرها می اومدند تلقی می زدند به ما نی نی ها. تصادف آدم بزرگهای سر به هوا  بود با نی نی های بازیگوش. من معمولاً  خودم کتابامو انتخاب می کنم. اینجا هم یکسری از کتابهارو گذاشته بودند روی زمین تا تو...
18 ارديبهشت 1391

مدل خوابیدن جدید

هفته گذشته چندجا مهمون بودیم، خونه خاله مامان، خونه دایی محمد و خونه دایی مهدی. اگه بدونید چقدر طی طریق کردیم برای خوشحال کردن این میزبانان گرامی. خونه خاله جون اینا کلی خرابکاری کردم. انگور مصنوعیشون رو براشون دونه دونه کردم تا خوشگلتر دیده بشه.  جالبه که خاله مامان به شوخی به مامانم که کاری به کار من نداشت میگفت:" آخه چرا بچه تونو هی دعوا می کنید برای این خرابکاری. توی خونه ما دعوا کردن بچه ها ممنوعه و..." و مامان هم می خندید و می گفت اشکال نداره خاله جون خسارتشو می پردازیم یا براتون یکی می خریم. این عروسک دخترشونه که دانشجو هم هست(یعنی بزرگه و نه تنها به زور از دستم نمی گرفت، بلکه خودش میداد دستم تا بازی کنم...
11 ارديبهشت 1391

رفتم به باغی دیدم کلاغی

 طبق رسم دیرینه که حتی به قبل از تولد اینجانب و آقا عماد هم میرسه، این خانواده نازنین (خانواده آقا عماد که فامیلا هم هستند) در این موقع از سال، به دو منظور می اومدن خونه ما. یکی برای مراسم زیبای عید دیدنی و دیگری تفلد گیرون بابا. این بار اونا تصمیم گرفته بودند که کیک تفلد بابای منو بگیرن و با خودشون بیارن. القصه مامانا قرار گذاشته بودند که بابا موضوع رو متوجه نشه، و خوب هم متوجه نشد. وقتی بابا در بدو ورود ایشان به منزل دم در تشریف داشتند، این آقا عماد همون جلوی در بند رو آب داده بوده و به بابا گفته بوده که عمو تفلد شمایه، ما هم براتون تیت خریدیم. (یکی نیست بهش بگه، باقلوا،  این همه پاچه خواری برای...
3 ارديبهشت 1391