سرسره بازی
اين روزه ها بهانه های گاه به گاه بنده برای سرسره است. گاهی وقتها مثلاً شب به سرم میزنه که برم سرسره بازی. بلند ميشم لباسهای بیرونم رو ميارم و شروع به پوشيدن می کنم.
راستی موقع پوشيدن لباسهام کلی نق می زنم و گریه های زورکی می کنم برای اينکه نمی تونم کاپشنم رو خودم بپوشم و به کسی هم اجازه نمی دم که زره ای کمکم کنه. اگه کسی کمک کنه بايد کلاً کاپشن يا شلوارم رو دربيارم و دوباره با نق و نوق خودم بپوشم.
از بین اسباب بازی های پارک هم، فقط و فقط این مدل سرسره رو دوست دارم و از اول تا آخر وقتی که توی پارک هستيم، با اين مدل سرسره ها بازی می کنم.
در اينجا، بابا به زور منو سوار تاب کرد. ولی خوشم نیومد و زودی پیاده شدم.
یکی از سرسره ها پله نداشت و اجباراً بايد صخره نوردی می کردی برای اینکه به بالای اون برسی. این هم صخره نوردی من. آنقدر سرو صدا می کردم و با صدای بلند می گفتم. کُ مَت، کُ مَت، کُ مَت. حالا بابا هم پشت سرم می ایستاد و حواسش به من بود. بچه های بزرگتر و بابا و ماماناشون به این کارهای من غش غش می خندیدن.