محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

محمد صدرا و عکاسی

سلم، می خواهم چند نمونه از کارهای جديد عکاسی را به شما نشان بدهم. قبلاً زياد عکاسی کرده بودم ولی  زياد جالب نبودند. با تمرين و ممارست فراوان، حالا ديگه در سطح حرفه ای عکاسی می کنم. عکاسی از عروسک شیر در زوايای مختلف: اين هم عکس از پاهای خودم. روز پنج شنبه ٥ بهمن با مامان به خونه آقاجون رفتيم. به همراه خاله و مامان، پيش آقای دکتر اسدی رفتيم . چون من کمی سرفه می کردم. دکتر هم برام آمپول نوشت. همانجا آمپول زدم. ١٠ دقيفه ای گريه کردم و نق زدم. ولی بعدش يادم رفت. بعد از آن، همراه مامان و خاله به عکاس خانه رفتيم. مامان می خواست برای مهد کودکم عکس ٤*٣ بگيره. ولی به نظر شما آيا موفق شد؟ ...
8 اسفند 1391

گربه

بابای مهربونم خیلی کم فرصت میکنه منو با خودش ببره پیاده روی. چون اغلب دیر میاد خونه و کار داره. عکسای یک روز پیاده روی که بابا از من انداخته. از وقتی که چند ماه پیش بابا یه گربه رو به من نشون داده که رفته بوده زیر ماشین. حالا هر وقت میام تو کوچه، برای پیدا کردن پیشی خم میشم و زیر ماشین های توی کوچه رو نگاه می کنم. اینجا فضا سبز نزدیک خونمونه که وسایل بازی هم نداره تا من باهاشون بازی کنم. ولی اگه گفتيد من دارم به چی نگاه می کنم؟ به دو گربه زیر، که یکیش کاملاً معلومه و ترسناکه و اون یکی که رنگ خاکه و رو زمبن خوابیده و معلوم نیست. من که ترجیح دادم سمت اون که کمتر ترسناک بود برم. البته من الان خیلی مفهوم ترس رو نمی دونم....
9 خرداد 1391

داستان اسباب بازی در مطب

روز ٣ خرداد برای درمان سرماخوردگی ام رفتیم مطلب آقای دکتر. دیدیم بععععله دوباره آقای دکتر ولخرجی نموده و برای بچه های بهانه گیر مطب، اسباب بازب جدید گرفته. من هم تا از در رفتم تو سریع خودمو به اون اسباب بازی رسوندم و شروع کردم به بازی. اون پسره قبل از من نسشته بود اونجا.  ولی من سریع همه چیز رو تحویل گرفتم. بعدش مرام گذاشتم و چون بزرگتر ار من بود ، رفتم روی صندلی نسشتم و بهش اجازه دادم بازی کنه. کمی بعد خسته شدم و توی مطلب دوره گشتم و به همه جا رو خوب سرک کشیدم. وقتی برگشتم پیش اسباب بازی تا تصاحبش کنم، دیدم اون پسره نوبت شده و رفته. اما، اما یه پسر دیگه با باباش اومد توی مطب که داشت چپ چپ به اسباب بازی نگاه می کرد....
9 خرداد 1391

باغ گیلاس

جمعه شب گذشته 29 اردیبهشت برای برگزاری یه مهمانی فاميلی (به مناسبت ازدواج دختر عمه مامان) به رستوران باغ گیلاس دعوت شديم. چون بابا جون اینا هم با ما بودند، و مرسومه که بابا جون سر ساعت مقرر به مهمونی ها میروند، راس ساعت 7 رسیدیم به محل. البته ما کمی هم زودتر رسیدیم و برای اینکه معطل کنیم، بابا من رو به فضای سبز نزدیک آنجا که وسايل بازی هم داشت برد. وقتی ما رسيديم عماد کوچولو تو ماشینشون خواب بود و باباش بیرون ماشین مواظبش بود. گاهی هم می اومد داخل رستوران. این هم عکس من با بابای عماد کوچولو. آخه اين آقا عماد گل اهل عکس انداختن نیست. تا دوربین رو می بینه فرار میکنه یا پشتش رو میکنه تا صورتش نیفته. اینج...
1 خرداد 1391

مدل خوابیدن جدید

هفته گذشته چندجا مهمون بودیم، خونه خاله مامان، خونه دایی محمد و خونه دایی مهدی. اگه بدونید چقدر طی طریق کردیم برای خوشحال کردن این میزبانان گرامی. خونه خاله جون اینا کلی خرابکاری کردم. انگور مصنوعیشون رو براشون دونه دونه کردم تا خوشگلتر دیده بشه.  جالبه که خاله مامان به شوخی به مامانم که کاری به کار من نداشت میگفت:" آخه چرا بچه تونو هی دعوا می کنید برای این خرابکاری. توی خونه ما دعوا کردن بچه ها ممنوعه و..." و مامان هم می خندید و می گفت اشکال نداره خاله جون خسارتشو می پردازیم یا براتون یکی می خریم. این عروسک دخترشونه که دانشجو هم هست(یعنی بزرگه و نه تنها به زور از دستم نمی گرفت، بلکه خودش میداد دستم تا بازی کنم...
11 ارديبهشت 1391

بازی در بوستان

یه روز با مامان برای خرید به بوستان رفتیم. اولش که تو بقلش خواب بودم و کلی هم خسته اش کردم. ولی وقتی بیدار شدم و اون اسباب بازی ها رو تو طبقه زیرین بوستان دیدم - که بچه ها دارن بازی می کنند- هی نق و نوق کردم و با دستم اونجا رو نشون میدادم، یعنی منو ببر اونجا. خلاصه مامان منو برد پایین و برام بلیط گرفت. چون زیر سه سال مادر هم میتونه با بچه بره داخل محوطه بازی، خیلی عالی شد و مامان تونست از من عکسهای خوبی بگیره. با همه اسباب بازیها بازی می کردم . اینقدر حول بودم که به محض شروع با یکی از اونها سریع می رفتم سراغ بعدی، حول بودم فکر می کردم الان وقتم زود تموم میشه. میخواستم همه رو تجربه کنم. عکس پایین: موقع رفتن به بیرون. ...
29 فروردين 1391

رفتم سرکار مامان

چند روز پیش به خاطر اینکه کمی سرماخوردگی داشتم و مهد کودک من رو قبول نکرد با مامان به محل کارش رفتم. همانطور که همه شما در جریان هستید، بنده روی صندلی بشین نیستم. خیلی راحت و با کفش های نه چندان تمیزم میرم روی میز، حالا هر میزی که باشد، حتی میز کار مامان. مامان جون اگه اجازه بدبد وب لاگمو خودم به روز می کنم. بلدم ها، فقط یه کم به من فرصت بدهید تا خودمو نشون بدم. مامان میخواست به خاله فرناز یه سر بزنه، من رو هم با خودش برد. اینجا آسانسور ساختمان اونهاست. آینه قدی داره، دارم به آینه نگاه می کنم. مامان که از آسانسور رفت بیرون، من هم پشت سرش رفتم بیرون. اما تا مامان برگرده و ببینه من پشت سرش هستم یا نه، من دوبا...
29 فروردين 1391

من سوار اتوبوس شدم

چند شب پیش جايي رفتيم، برای برگشتن به خانه سوار اتوبوس شدیم و من برای اولين بار اتوبوس را تجربه کردم. خیلی برام جالب بود. همه جا رو به دقت بررسی کردم. اتوبوسش عکس تام وجری داشت. انگار برای من فرستاده بودند تا از اتوبوس خوشم بياد. تازه اونقدر شولوغی کردم که یه خانومه برای اینکه منو ساکت کنه بهم بیسکویت داد، منم جاتون خالی خوردمش. ...
25 مهر 1390

محمدصدرا در امامزاده

سلام، دو هفته پیش من و مامان و بابا رفتیم امامزاده باغ فیض. اگه شما هم تا حالا به این امامزاده نرفته ايد حتماً یه سر تشريف ببريد. مخصوصاً حياط امامزاده که خيلی با صفاست. مقبره پنج شهيد گمنام هم داره. اگه مشرف شدید و لبتون به دعا باز شد و يادتون بود، منو رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذاريد. خدا به همراهتون. ...
20 مهر 1390
1