محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

سفرهای بهاری

1393/3/18 12:23
نویسنده : پریا
975 بازدید
اشتراک گذاری

مروری بر خاطرات روزهای نخستین سال 93 تا کنون

روز اول عيد  خونه بابا جون (بابای مامان) بوديم.  بابا جون برای ناهار روز اول کلی مهمون دعوت کرده بودند. حدود 50 نفر می شدند. مامان و مامان جون از روز قبل کلی کار داشتند و آن شب تا نزديک های صبح داشتند غذاها و ... را آماده می کردند.

همه آمدند، کلی بچه بوديم ولی ببخشيد ديگه عکس نداريم.

روز دوم رفتيم خونه خودمون. بار و بنديل رو بستيم و  صبح روز سوم  اولين سفرمان را آغاز کرديم.

روز چهارم برای عيد ديدنی رفتیم خونه عمه بابا. اينجا خونه عمه خانومه و اين بچه ها هم مهمون هاشون هستند. من هر وقت اونجا میرم بايد کنار اين حوض خالی عکس بندازم. خونه عمه خونه ای قديمی و بزرگه. اون روزا به خاطر یکسری تعمیرات کمی حیاطش شلوغ پلوغ بود . من با نوه عمه کلی توی خاک های حیاط بازی کردیم. من یکسری لوله خرطومی از تو خاکها پیدا کردم. کلی هم با محمد امين(نوه عمه) سر اونها دعوا کرديم. آخرش هم اون لوله ها رو به عنوان گنچ جمع کردم و با خودم بردم خونه آقا جون اينا و بعدش آوردم تهران. به همه می گفتم بيايد ببینید اينا جنج اند، خودم پیدا کردم.

روز پنجم با دختر عمه خودم زهرا کوچولو و خونواده اش رفتيم بيرون. برای ناهار هم رفتيم رستوران. خيلی عالی بود. مخصوصا که به ما اجازه دادند غذای دلخواه خودمان را سفارش دهیم. من و زهرا پيتزا خورديم ولی من از ادويه پلوی خوشمزه مامان هم خوردم. خیلی عالی بود.

از نمايشگاه صنايع دستی هتل پارس ديدن کرديم.

صبح روز هشتم به تهران برگشتيم و روز دوازدهم با باباجون اينا و دايي مهدی و دايي حامد و ابوذر به استان لرستان سفر کرديم.

روز سيزده به در در صحرايي به نام سکو که کلی پيشينه تاريخی داشت جوجه کبابمان را نوش جان نموديم.

بعد از اينکه ناهارمان را خورديم با خانواده خاله مامان و با مینی بوس همگی رفتيم به سدی که در آن نزديکی بود. هوای کمی تا قسمتی نامساعد شده بود.  از ابتدای حرکت تا رفتن به محل و حتی موقع برگشت من خواب بودم . چون هوا سرد بود من رو توی مینی بوس خوابوندند و مامان و بابا به صورت نوبتی در حال سر زدن به من خواب آلود بودند و نفهميدند که اونجا چی ديدند يا حتی عکس درست و حسابی هم نتونستند بيندازند. ولی می گفتند که خيلی جالب بوده است. وسط سد يک روستاي قديمی بوده که از چند سال پيش با به زير آب رفتن خراب شده  و لی هنوز بقايای يکی از خانه های بزرگ در وسط آب سد ديده می شد ( مثل يک جزيره متروکه). حيف که  الان عکس درست و حسابی ازش نداريم اگه به دستمون رسيد به همراه نام سد برايتان می گذاريم.

شب چهاردهم در استان لرستان چنان برفی باريد که خود اهالی محل نظيرش را طی چند سال اخير نديده بودند و بدين وسيله برف بازی و ساختن آدم برفی قبل از صرف صبحانه روز چهاردهم در برنامه قرار گرفت.

قرار بود سفر ادامه داشته باشد ولی دايي حامد گفت که کار دارد و بايد برگردد، برای همين روز چهاردهم ساعت 10 صبح  عکس دست جمعی امان را انداختيم و برگشتيم به تهران.

 روز دوم ارديبهشت آقا جون ، خانواده عمه کوچيکه و عمو اينا اومدند خانه امان. روز سوم رفتند قم. ما هم روز پنج شنبه به شهر مقدس قم رفتيم. برنامه ريزی شده بود برای رفتن به  آبشار نياسر و مشهد اردهال و..

با اينکه قرار بود بعد از نماز صبح حرکت کنيم ولی آماده شدنمان تا 9:30 طول کشيد. تازه یکسری خريدهامون هم مونده بود. مثل خريدن گوجه برای کباب که بعداً در سفر کلی برایمان دردسر ساز شد. حدود ساعت 11 به آبشار زيبای نياسر رسيديم.

 

عکس بالا ،پايين ترين نقطه آبشار است. و عکس پايين بالای آن است. (عجب جمله ای شد اين جمله)

جديدنا کلاً من اجازه نمیدم مامان ازم عکس بگيره. بيشتر اوقات اذيتش می کنم و فرار می کنم. در واقع نقطه ضعف مامان رو فهميدم. چون می بينم چطور داره تلاش می کنه منو راضی کنه  خوب بياستم تا بتونه عکس خوبی بندازه، من هم لج بازی می کنم تا به هدفش نرسه. کلاً توی حرف زدن هم سعی می کنم با منفی کردن فعل ها حرفشو قبول نکنم. زهرا کوچولو (دختر عمه ام هم از من یاد گرفته بود و گاهی از دوربين فرار می کرد تا عکاس موفق نشه و عکاس به زحمت بيفته). زهرا رو نمی دونم ولی اين کار برای من خيلی لذت بخشه. ديگه اگه نتونم فرار کنم، پشت به دوربين می ايستم يا چشمامو مي بندم.

اين هم يکسری ابزار سنتی گلاب گيری در يکی از کارگاههای آبشار نياسر.

کلاً روستای نياسر خيلی سرسبز و با صفا بود. بعد از ديدن آبشار که به خاطر روز تعطيل خيلی هم شلوغ بود ، کمی استراحت کرديم و سپس حرکت کرديم به سمت مشهد اردهال.

اذان ظهر به مشهد اردهال رسيديم. از وقتی که رسيديم تا موقع برگشت من خواب بودم و البته اسباب زحمت آقای پدر.  نماز ظهر و عصر را خوانديم.

همه گرسنه بودند، هوا هم بسيار گرم بود. برای خريد نان و گوجه فرنگی  در آن روستا بسيار دور دور زديم. البته در نزديکی مقتل  يک نانوايي خوب پيدا کرديم و از فرط گرسنگی چند تا از نان ها همانجا نوش جان نموديم.  ولی آخرش هم گوجه پيدا نشد که نشد و با همان تعداد کم گوجه هایی که داشتيم بساط کباب را در روستایي نزديک مشهد اردهال و در زمين يک کشاورز مهربان که خودش هم آنجا بود بر پا کرديم.

با وجود مخالفت برخی از حضار محترم ،مثل بابای نازنين خودم، به آران و بيدگل نيز سری زديم. خيلی به موقع بود، دقيقاً اذان مغرب بود. نمازمان را به جماعت خوانديم و برگشتيم به قم.

پسندها (2)

نظرات (1)

ساسان اس ام اس
3 آذر 93 17:26
سلام معلومه نی نی باحالی داری. امیدوارم همیشه سالم باشه. تو انجمن سایتمون مطالب زیادی درباره کودکان و همسرداری داریم. من بهت سر زدم اگه شما هم دوست داشتی به سایت ما سر بزن. ممنون www.SasanSMS.ir کامل ترین آرشیو اس ام اس www.SasanSMS.ir/Forum متفاوت‌ترین انجمن سرگرمی و تفریحی فارسی‌زبانان