گفتار جدید محمدصدرا
اگه گفتيد محمد صدرای گل ما این روزا چی ها میگه؟
"فتبارک الله احسن الخالقين"
ماجرای اول:
یه شب یاد خاطرات تعطيلات عيد و سفر با قطار و... افتادم. شروع به گريه و زاری کردم. می گفتم که با قطار بریم خونه آقا جون اينا. مامان منو بغل کرده بود و نوازشم می کرد تا گريه نکنم. ولی من همش تکرار می کردم و صدام بالاتر می رفت.
مامان دیگه خسته شد و گفت خوب پسر گلم حالا چرا با قطار، با هواپيما هم می تونیم بریم، زودتر می رسيم. من هم که با اکثر وسایل نقليه آشنايي دارم با حالت گریه گفتم: با تشتی(کشتی) هم میشه. و مامان و بابا کلی به این نکته سنجی بنده خنديدند. تازه قرار شده از خونمون تا خونه آقا جون اينا راه آبی بزنيم برای حرکت کشتی.
ماجرای دوم:
چند روز پيش، جلوی تلويزيون خوابيده بودم و داشتم برنامه کودک از شبکه پویا نگاه می کردم. یه برنامه کودک هست که بر اساس داستان های مثنوی ساخته شده به نام گنج مثنوی. تيتراژ شروع ميگه: گنج مثنوی.
من هم بعدش گفتم: دَنجِ بشتنی(بستنی). مامان که تو آشپزخونه بود کلی به حرف من خنديده و اومده ميگه محمدصدرا چی گفتی. گفتم: دنج بشتنی. مامان دوباره خنديد. من هم با تعجب گفتم: خودش میده(ميگه) دَنجِ بستنی. و این بار مامان بیشتر و بیشتر خنديد. من هم چاره نداشتم جز اين که با مامان بخندم.
ماجرای سوم:
چند روزه دارم تمرين می کنم که بگم جیش دارم. مامان با جایزه های ارزون نتونست من رو متقاعد کنه که حرفم رو به موقع بزنم. برای همین برام اسباب بازی های مورد علاقه ام را به عنوان جایزه خرید.
مثل تراکتور و لودر و .... اونا رو توی حموم آويزون می کنه و میگه اگه بگی از اینا جايزه میگیری. تا حالا چند تا شو گرفتم. چند شب پیش بابا جون زنگ زده تا باهاش حرف بزنم. من هم به جای سلام و حال و احوال دارم تند و تند به ایشون میگم: باباجون، تراکتور، جايزه، جيش دوفتم، خاکبردار، جايزه. آخه می ترسيدم برای گفتن اين حرفا دير بشه.
ماجرای چهارم:
مامان میگه: شما پسر گلی هستی؟ من هم جواب دادم: پِشَل گلی هشتی. بعد زود اصلاحش کردم و گفتم: پشل گلی هَشتم.
ماجرای پنجم:
ماشاء الله. از خيلی وقت پيش بلد بودم تا ٢٠ بشمرم و الان پيشرفت کردم و تا حدودی تا ٣٠ رو هم یاد گرفتم. چند وقت بابا به من یاد داد که از یک تا ١٠ انگلیسی رو هم بگم. اوایل عدد ٨ (ايت) رو جا می انداختم. بابا کلی با من کار کرد تا اونو جا نیندازم. حالا چند روزی هست که عدد ٧ (سون) رو جا می اندازم.
ماجرای ششم:
اکثر ماشين ها ساختمان سازی و سنگين رو می شناسم. با حال و روز اين روزهای شهر تهران هم که ماشاء الله به وفور در جای جای شهر انواع و اقسامش ديده می شود، خيلی زود اسم همشونو یاد گرفتم. از ماشين های سواری هم: پرايد، ٢٠٦، سمند، ون و... رو می شناسم. ماشين مامان هم میدونم که پی کی هست ولی تا یکی از اونا رو جایی می بینم سريع ميگم: مامان، ماشينمون. به ماشين های شاسی بلند هم ميگم: ماشينِ گوووونده.
در ضمن علاقه شديدی به ماشين وَن دارم. دقيقاً اون کلمه ماشين رو هم حتماً بايد به کار ببرم. پارسا پسر مربی مهد کودکمونه که باباش هم ماشين ون داره و ايشون هم راننده سرويس مهد کودکه.
از قضای روزگار آقا پارسا علاقه ويژه ای به پی کی داره، به جاش من هم علاقه مند به ماشين ون هستم. تا مامان مياد مهد کودک تا منو ببره خونه، آقا پارسا همش از مامان میخواد که اجازه بده بره توی رنو پی کی بشينه. من هم همش میگم: شوالِ ماشين ون بشيم.
آقا پارسا 5 سالشه و دوست داره زودتر بزرگ بشه تا بتونه یه ماشين پی کی بخره. فکر می کنه چون پی کی کوچيکه زودتر می تونه راننده بشه. اما من فکر کنم تا چند سال دیگه، قبل از اینه پارسا بتونه گواهینامه اش رو بگیره نسل پی کی از روی زمین برداشته بشه.
مامان یه روز به بابای پارسا گفت: برای اين که مشکل اين دو تا بچه حل بشه، بياييد ماشين هامون رو با هم عوض کنيم. من هم به خاطر آقا پارسای گل، از شما پول اضافه اش رو نمی گيرم. آقای بی نياز و سپيده جون (مامان آقا پارسا) هنوز هم که هنوزه تا پی کی ما رو می بینن، به اين مبادله عادلانه (پایاپای) می خندند.