محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

اردیبهشت 92

1392/2/28 16:02
نویسنده : پریا
606 بازدید
اشتراک گذاری

درخواست هر روز و هر ساعت اين روزهای بنده از بابا و مامان. بريم شُرشُره.

اين تاب خيلی جالب بود. من که روش خوابيدم چشمام رو هم بسته بودم.

بشقاب پرنده. چون بالا و پايين می شد، خيلی خوشم نيومد و زود پياده شدم.

اينجا يک پارک ديگه است. يه روز خوب با هوای پاک. بعداً از روی عکسا فهميديم که چه قدر هوا تميز بوده.

روزی ديگر. بوستانی ديگر. اينجا يه آقايي که با دخترش از پارک رد می شدند و بربری دستشون بود، به زور به من یه تیکه بربری دادند و من تو عکس دارم بربری می خورم.

١٦ ارديبهشت، بازديد از برج ميلاد که به دلايلی من بهش میگم آقا ميلاد. اين برج ششمين برج مخابراتی بلند در دنياست.

جريان آقا ميلاد برمی گردد به زمستان سال گذشته که آقا ميلاد (يکی از بچه های فاميل دور) اومد خونمون. چون آقا ميلاد خيلی خوب با من بازی می کرد، خيلی ازش خوشم اومد.

يادمه اون شب کل اسباب بازی هامو آوردم جلوش ريختم و او با حوصله زياد با من بازی می کرد. بعد از اون هر وقت از کنار برج ميلاد رد مي شديم و مامان مي گفت: پسرم اين برج ميلادِ. من می پرسيدم: آقا ميلاد؟

مامان مي گفت: نه پسرم اين برج ميلادِ. من هم با کلی گريه و لج بازی و داد و بیداد که: " نه اين آقا ميلادِ". و مامان رو مجبور می کردم بگه باشه، هر چی شما بگيد. البته اين جريان هنوز ادامه دارد.

ميگن بچه ها از هر کی خوششون بياد اون رو تو نقاشی هاشون بزرگ تر از بقيه می کشند. قضيه اش مصداق همينه. من هم آقا ميلاد رو به اندازه برج ميلاد بزرگ مي بينم.

دارم از دوربين شهر رو نگاه می کنم. مي خواستم ساختمون خونمون رو پيدا کنم.

ديدن افق از سمت و سوی  پارک پرديسان.

اين آبشار نياگارا. آبشاری مصنوعی که آن روز، دومين روز افتتاح اش در مجموعه برج ميلاد بود. بسيار زيبا و ديدنی با صدای دلنشين.

اينجا ديگه افتخار نمی دادم  کسی از من عکس بگيره. سعی می کردم یه کاری کنم که صورتم توی عکس نيافته. گاهی وقتا تصميم ميگيرم اين طوری باشم تا بدطن وسيله بزرگترها رو کمی اذيت کنم.

١٨ ارديبهشت. رفتن به نمايشگاه کتاب. اما چون در ساعات پايانی نمايشگاه رسيديم. نه توانستيم خوب عکس بگيريم، نه کتاب بخريم. دير که رسيديم هيچ، بيشتر وقتمان هم صرف مسير رسيدن از پارکينگ به غرفه کودکان شد. من هم که هر جا می رسيدم به بهانه های مختلف کلی معطل می کردم.

نتوانستيم زياد خريد کنيم. من هم طبق معمول در اذيت کردن کم نذاشتم. کارم همينه. شما تو عکسا قسمتهای خوبش رو می بينيد.اما غافل از اين که پشت صحنه یه جور ديگه است.

از اين پازل پلنگ صورتی خيلی خوشم اومد. تا رسديم شروع کردم به درست کردن آن و تا آخر شب ٤ بار اون رو به هم ريختم و دوباره درست کردم.

با علت استقبال بنده از پازل هايي که عمو مهدی توی عيد به عنوان عيدی به من داده بود، مامان از نمايشگاه یک بسته پازل مثل همون ولی با شکل متفاوت برای من خريد. در هر بسته چهارتا پازل است که الان من هشت تاش رو می تونم خودم بدون کمک درست کنم. (لطفاً بگيد ماشاء الله).

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

Atena
26 اردیبهشت 92 21:26
Kheyli banamke
az tarafe Man Sarda ro bebuSiid


ممنونم آتنا جون. لطفاً آدرس وبتون رو برای ما بذاريد.
دایی حامد
3 خرداد 92 18:00
حالا تونستی از دوربین خونتونو پیدا کنی؟؟




این شیطونی که من میشناسم فکر کنم چند باری تو نمایشگاه کتاب غیبش زده بودهدرسته؟

قلب]


سلام دایی جون. خود ساختمون رو نه، ولی ساختمون بلند سر کوچمون به وضوح دیده می شد. ای همچینا، کمی تا مقداری قایم موشک بازی هم کردم. حیف که فرصت نداشتيم زياد بگرديم و الا زياد غيبم می زد.
همکار مامان سی
27 خرداد 92 10:48
ای جانم هر روز ماشاله بزرگتر میشی و من هنوز تو رو مثل قدیم کوچولو میدونم،بوس، زمانیکه هی تکون میخوردی و من میدوییدم و میومدم پیش مامانیت، ایشاله 100 ساله بشی پسر نازم

مچکرم خاله جون.