ماجرا و سفرنامه نوروز 92
سلام، و اما ماجرای نوروز ٩٢
روز ٢٨ اسفند مصادف با آخرین روز کاری در سال٩١ بود. گرچه مامان آن روز را مرخصی گرفت، ولی بنده همچنان به مهد رفتم تا مامان بتونه کارهای عقب مانده خونه رو انجام بده و یه خونه تر و تمیز تحويل اهل بيت دهد. بعد من و مامان وسايمان را جمع کرديم و خونه آقا جون اينا رفتيم. اواخر تعطيلات نوروز، آقاجون، مامان جون و خاله کوچيکه با کلی دوست و آشناي ديگه قرار بود به سفر کربلای معلا بروند. برای همین کمی سرشون شلوغ بود. کلی کار داشتند. روز یکم فروردين هم کلی مهمون برای ناهار دعوت کرده بودند.
دختر خاله الينا هم با خانواده آمدند و جمعمون جمع شد. بابا هم که ديگه برای ساعت پايانی سال به ما ملحق شد. نميگم که موقع تحويل سال من کجا بودم. خودم یادم بمونه کافيه. ساعت تحول سال، ١٤:٣٠ رو هم می نويسم که ديگه اصلاٌ یادم نره.
روز يکم همه مهمان ها آمدند و من حسابی با بچه ها بازی کردم. کلاً در مهمانی ها اين بچه ها هستند که بيشترين شادی را دارند. خونه هم که بزرگ باشه ديگه خيلی عاليه، جای بدو بدو وجيغ و داد به وفور یافت میشه.
روز دوم هم همه خونه آقا جون جمع بوديم و خوش گذرونديم. آن روز فهميديم که چراغ های ماشين روشن نميشه. برديم نشون داديم، گفتند که بايد دسته راهنما رو عوض کنيد. بعد از کلی اين ور و اون ور فهميديم که همه جا تعطيله و بايد چراغ خاموش بريم عيد ديدنی. روز سوم همگی خونه دايي مامان دعوت داشتيم. ماجرایي که اون جا اتفاق افتاد و مسبب آن بنده بودم از اين قرار بود. محمد طاها نوه دايي، توی يکی از اتاق ها خواب بود و کليد در اتاق از داخل توی در بود وهمه سر سفره ناهار بودند. من زود ناهارم رو خوردم و رفتم توی اون اتاق و جاتون خالی در رو روی خودم و محمدطاهای در خواب قفل کردم.
مامان که نزديک در بود اومد و با آرامی کمی با من حرف زد تا بقيه که سر سفره اند خيلی متوجه نشوند که چه اتفاقی افتاده است. به من می گفت کليد رو بچرخون و من هم ضمن اينکه دستم به کليد بود آروم ميگفتم: نمی شه. جريان از اين قرار بود که کليد حين قفل شدن کمی هم کج شده بود و امکان حرکت درستش توسط منِ نی نی نبود. از طرفی زير در هم خالی نبود که مامان از اون طرف با کليد ديگه يا هر چيز ديگه ای اون رو بندازه و از زير در برداره. کم کم چند نفر ديگه ناهارشون رو ول کردند و اومدند به سمت در. صادق دسته در رو با پيچ گوشتی باز کرد. ولی در قفل بود و نمی شد به راحتی بازش کرد. بالای در کمی جای خالی داشت. یک کیسه فريزر با نخ از اون بالا برای من فرستادند تا کليد رو بهشون تحويل بدم ولی من ضمن اينکه خيلی آروم بودم می گفتم نمیشه.
الان ديگه حدود سی مهمان سر پا بیرون در ایستادن، به جز مادربزرگ مامان که براش سخت بود، بلند بشه، ايشون نشسته بود و می خنديد به اين که يه بچه فسقلی همه رو سر پا نگه داشته. برخی ها هم پشت در می خنديدند به اين کار من و راههای خنده دار از خودشان ارائه می دادند. و البته مامان محمدطاها نگران بچه اش بود ولی به روی خودش نمی آورد.
دست آخر طی يک عمليات ١٢٥ی، دايي مهدی از پنجره اتاق بقلی خودش را به پنجره اين اتاق رساند و با هل دادن پنجره و باز کردن آن، من و محمدطاها را نجات داد. و خدا رو شکر به خير گذشت.
از آن جا يکسری عيد ديدنی قشونی انجام شد. و قرار بر اين شد که ما به خانه خودمان برويم و برای بقيه شامی ساده مهيا کنيم تا آنها بعد از یکی دو عيد ديدنی بر سر سفره شام ما حاضر شوند. علت: چون ماشين ما چراغ نداشت و حرکت در تاريکی برای ما ممنوع بود. آن شب همه آمدند خانه ما. برخی ها آخر شب رفتند، برخی هم شب ماندند. و فردا همه با هم به خانه آقا جون رفتيم. وسايلی که جا مانده بود را برداشتيم و برگشتيم خانه خودمان.
روز پنجم هم که راهی سفر شديم.من برای اولين بار سوار قطار شدم. روزها بود که به شوق سوار قطار شدن لحظه شماری می کردم. هر روز از مامان می پرسيدم : شَوالِ اَطال بِشیم؟ مامان می گفت: نه پسرم مثلاً سه روز ديگر و... من که نمی فهميدم چی میگه فقط می فهميدم که يعنی الان نه.
به قول حسين پناهی: فقط بچه ها می فهمند سفر یعنی چی؟ چون تو تمام مدت بینی شون رو می چسبونن به شیشه و بیرون رو نگاه می کنن.
از فضولی زياد خوابم نمی برد و با ورجه وروجه های فروان حسابی بابا و مامان رو خسته کرده بودم. آخرش هم به زور من رو خوابوندند.
یک روز بعد رسيدن به مقصد یعنی روز هفتم با خانواده عمه کوچيکه سفری یک روزه به مراغه داشتيم. ٧ صبح حرکت کرديم. صبحانه را در بناب خورديم. و در مراغه به رصدخانه معروف مراغه که مربوط به زمان خواجه نصير الدين طوسی بوده و آن زمان از معتبرترين رصدخانه های جهان قبل از اختراع تلسکوب و تجهيزات امروزی بوده. جالب است بدانيد که بعد از ساخت اين رصدخانه بسياری از کشورها به تقليد از اين رصد خانه، رصدخانه هايشان را ساخته بودند.
بعد از رصدخانه بدون تلسکوب، به موزه بسيار زيبای مراغه رفتيم که البته با اذيت و آزارهای اينجانب بقيه هم خيلی نتوانستند از آنجا خوب ديدن کنند. به محض ورود تقاضای آب کردم. بابا با اجازه از مسئول بليط موزه، برگشت بيرون تا برايم آب بخرد. دوباره که اومد داخل گفتم شير میخوام و بابا دوباره رفت بيرون و بدين منوال....
بابا از خير موزه و بليطش گذشت و مرا روی شیر سنگی جلوی در گذاشت تا به فرمايشات عديد بنده برسد. آب، شير، آبميوه و....
در ديدار ار بناهای تاريخی ديگر به علت خواب بودن بنده و ماندن در ماشين بقيه به سرعت ضرب العجل، در فوت وقت صرفه جويي می کردند. از دور عکس می انداختند و بس.
به شهر زيبای بناب برگشتيم. با توجه به آوازه جهانی اين شهر به کباب های معروفش، ناهار آنجا اطراق کرده و کباب نوش جان کرديم، بسی و بسی. اينجا من منتظر اون آقاهه هستم و بابا رو حسابی کلافه کرده ام. هر وقت گارسون از کنارمون رد می شد، من داد می زدم آقا زود تباب و بيار. خيلی شلوغ بود و من هم خيیلی گرسنه بودم. یکبار هم بابا برای اين که مرا سرگرم کند مرا پیش آشپزها و نانوايي در محل برد و به من کباب پختن ياد داد. من هم وقتی آمدم برای بقيه تعريف می کردم که چی دیدم.
نماز را هم در يک مسجد در کناره های شهر خوانديم. مسجد با صفايي بود.طبق معمول و با کمک زهرا کوچولو، کلی به هم ریخته اش کرديم. آخرش هم آبجوش صلواتی گرفتيم ، چای نوشيديم و از مسجد خداحافظی کرديم.
روز بعد(هشتم) دوباره بيرون رفتيم. ناهار مهمون عمه بزرگه (آب گوشت خوشمزه). جای همه شما خالی.
من و زهرا
مجتبی و شکوفه های درخت بادام.
من و کار
من در حال رد شدن از پل چوبی کوچک. با دقت و مهارت زياد.
عکس با کلاه حصيری البته به پيشنهاد آقا مجتبی. بد هم نشد.
موتور آب باغ همسايه.
روز نهم از قبرستان متعلق به شايد ٢هزار سال قبل که از سال ٧٦ در پی يک حفاری برای ساخت پاساژ کشف شده بود، ديدن کرديم .سالها طول کشيد تا باستان شناسان و حرفه ای های این فن توانستند قسمتی از قبرستان را نمايان کنند. اين قبرستان نوروز امسال برای اولين بار در معرض ديد عموم قرار گرفت. خيلی جالب بود. از لایه های خاک تشکيل شده بر قبرستان گذر هزاران سال معلوم می شد. کنار هر جسد یکسری ظرف و ظروف بود که آن زمان برای مرده ها می گذاشتند تا بعداً از آن غذاها بخورند. برای بچه ها هم مهره و اسباب بازی های جورواجور برای اینکه بازی کنند. برای مردها هم چاقو و قمه. شايد برای اینکه بتوانند با مرده های دیگر خوب بجنگند. قدیمی ها هم عجب فکرایی داشتند برای خودشون.
از بازارچه های سنتی آذربايجان ديدن کرديم.
اينجا هم سوار بر موتور آتش نشانی شدم. خيلی خوب شد که ماشين آنش نشانی رو هم از نزديک ديدم.
با اجازه تون، تقريباً به تمام وسايل موزه شهرداری دست زدم.
از بازاچه های سنتی که ديدن کرديم، درخواست يک عدد بادکنک نموده و مسافت طولانی باعث آزار و اذيت ديگران در حمل و نقل آن شدم.
شب سيزدهم با مائده خانم و خانواده اش، شام رو بيرون خورديم. من از روز قبل کمی تب داشتم و حال ندار بودم. بعد از شام پیش آقای دکتر رفتم و داروی سرما خوردگی تحويل گرفتم.
سوار دوچرخه مائده شدم. اما هنوز خيلی مونده تا بابا راضی بشه برام دوچرخه بخره.
روز سيزده بدر. مائده در حال کندن قنات برای باغ است. خدا قوت، خانم زحمتکش.
من هم گريه، که من هم بايد برم داخل چاه.
و بالاخره عمو منو سرگرم کرد به کندن یک چاه دیگه.
من که تا ساک مسافرت رو می بينم بايد حتماً بشينم روش.