گذر ایام در بهار 1391
دوستان عزیز سلام، این پست مروری دارد بر یکسری از کارهای جالبی که توی این چند وقت از شروع سال ١٣٩١ انجام دادم و تا کنون فرصت انتشارشون نبوده.
إإإإ چيه؟ خوب گشنم شده، خودم میخوام برنج درست کنم.
یه روز مامان رفته سرکارش، همون اول صبحی دیده که من براش یادگاری گذاشتم تو کیفش، برای همین کلی دلش برای من تنگ شده.
توی فروردین من تونستم با فنجون به تنهایی چایی بخورم. اون موقع لباسمو خیس کردم ولی الان ديگه اینطور نيست...
گرفتن نوک قاشق و با دست چپ غذا خوردن هم برای خودش میتونه جالب انگیزناک باشه. چون بابا و مامان که چپ دست نیستند. مامان تو خانوادشون هم چپ دست ندارند. از طرف بابا هم، فقط پسر عمویم مسعود خان گل و بلبله که چپ دسته.
یه روز عروسکهامو ریختم توی چادر، بعد از بیرون چادر می پريدم داخل و همشونو می ترسوندم.
یه جای پارک خوب برا ماشینا، مامان جون اصلاٌ هم جلوی دست و پا نیستن.
بلدم سبزی پاک کنم.
اول به مامان کمک کردم، بعدش رفتم یه کاری کردم که مدتها از گیرش درنیاد.
تشخيص رنگ، البته با کمی تقلب.
نوبرانه های خورد و خوراک در فصل بهار. دلمه رو خیلی خوشم اومد. اولین بارم بود می خوردم، بغچه اش رو خودم باز می کردم. توت فرنگی که حرف نداشت.
هلو رو خیلی وقتا نمی خورم ولی به دانه های شیرین یاقوتی نه نمیگم.
اقدام به پوشیدن لباس به تنهایی و برای اولین بار موفقیت آمیز بود.
و چند روز بعد تونستم شلوارم رو خودم بپوشم.
و اما چندی بعد...، شورت رو ببینید که چه زیبا پوشیدم.
استفاده از بلندی برای دست زدن به وسایل بالادستی.
مسجد رفتن بنده کلاً يه پست میخواد، انشاء الله.
باز هم نوک قاشق و دست چپ. ديگه مسلَم شد که من چپ دستم. اما بابا میگه تا ٣ سالگی معلوم نمیشه.
مامان ظرفای ماست رو برای بیرون رفتن هایی که هيچوقت نمیریم، نگه میداره. ومن روزی یکبار اونا رو میارم جلوی ميز تی وی میچینم. حالا جای شکر داره که بعدش جمعشون می کنم.
تا حالا خوب اهل بستنی خوردن به تنهایی نبودم، این اولین بستنی ای بود که با دست خودم خوردم. از ته اون داشت بستنی چکه می کرد بابا از ته اش کمی خورد. من هم فکر کردم که تا اون موقع اشتباه خوردم، برای همین بستنی رو برگردوندم و از ته اون خوردن کردم. اما ...بیچاره فرشها.
اين هم لوگو بازی
اين هم سطل لوگوها
در گرد گيري اخير مامان خانم، اين عروسکای بیچاره من هم در امان نبودند. مامان همشونو دور از چشم من توی ماشين لباسشويي ريخت. ولی چشمتون روز بد نبينه که من تا ديدم اونا با دور بالا توی کف دارن می چرخند چنان گریه ای سر دادم که انگار اونا واقعی اند. تا چشمم به ماشین لباسشویی می افتاد کلی جیغ و داد و فریاد که اونا رو بیار بیرون و مامان هی سعی می کرد من ماشین لباسشویی رو نبینم تا کار تموم بشه. ولی خداييش اینقدر تمیز شدند که می ارزيد له بشن.
اينجا دیگه تقریباً خشک شدند. اونایی که صداشون مشخصه رو می تونم صداشونو دربیارم.
آمار عروسکها: خرس- فيل- زرافه ٢تا- شیر- ببعی- گاو- شتر- جوجه تیغی- لاک پشت- غورباغه ٢تا - کلاغ- مورچه- سگ- الاغ- ببر- پلنگ- پنگوئن- راکون- سنجاب و موجود فضایی ٢تا.
سوار بر کاميون، ابتکار خودمه.
برعکس سوار شدن
بدون شرح.
توضیح هم بدم که چه کار کردم!!!!!!!!
روز جمعه ٩ تير برای بار دوم رفتم بوستان و بازی.
خريدهای مامان برای من.
ساعت ١٢ شب، گير دادم به مامان که اون تاپ شلوارک رو برام بپوشه ببینم چه جوریه. خوب اینجوری بود. البته رو لباسم پوشیدم و الا جالب تر از ایناست.
باز هم عکسهایی هست که نذاشتم براتون ولی دیگه خیلی حوصله میخواد.