محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

سفر سبز و آبی

1391/3/17 9:30
نویسنده : پریا
881 بازدید
اشتراک گذاری

یه سفر سبز و آبی که سبزش خوب بود و لی آبی اش کم رنگ بود. می پرسید چرا؟ متن رو بخونید شايد متوجه شويد.

برای گذراندن تعطیلات با دو خانواده از دوستانمان که هر کدام یه نی نی خوشگل داشتند به سفری رفتیم بس دوست داشتنی و شاد. روز پنج شنبه ظهر حرکت کردیم. و شب را در لاهیجان به سر بردیم.

فردایش، بساط صبحانه و ناهار را برداشیم و به جنگلی در آن نزدیکی رفتیم،با طبیعتی بسیار بکر و زیبا. جای شما خالی، خیلی بود عالی. لطفاً تقاضا نفرمائيد که آدرسش را نمی دهیم ، چون سندش را زده ایم به نام و السلام. حتی اجاره هم داده نمی شود،

عکس پایین مربوط همان دقایق اولیه صبح می باشد. طبیعت رو داشته باشین تا بعد...

به قول مامان یگانه خانم، انگار ما رو با فتوشاپ کاشته اند توی این فضا. ولی اینو بدونید که اصل اصله.

از سمت راست معرفی می کنم. یگانه گله، خودم و محمد حسین جان که به تازگی با خانواده ایشان آشنا شديم و بسیار خانواده خوب و محترمی هستند. یگانه از کرج، ما از تهران و محمدحسین اینا از قم اومدند. خیلی جالبه نه؟

نکته مهم ارتباطی: دوستی و مهربونی فاصله و مرز نمی شناسد.

اول صبحی کمی ورزش کردیم تا سرحال و شاداب باشیم. ببینید. محمد حسین دستاشو از پشت قفل کرده بود و نزدیک بود بخوره زمین. یگانه دستاشو باز کرده و ورزش پروانه میکنه و اما من حواسم پرته، دارم به دوربین نگاه میکنم. شیطان

مامان کلی تلاش بی وقفه انام میداد تا ما کنار یکدیگر بمونیم و از کادر دوربین خارج نشویم. یکی رو می آورد ولی اون یکی می رفت بیرون از کادر. برای همین فرصت عکس های پورتره ورزشی سه نفره امان یکی یکی از دست می رفت.

بعد از ورزش رفتیم برای صرف صبحانه. از بس ورزش سنگین بود من که خیلی گرسنه ام شده بود. تا این حد.

وقتی بابا ها خواب بودند و مامان ها به دنبال آماده کردن مواد غذایی و تدارک ناهار بودند. ما ماندیم و اسباب سفر و...

تا جایی که توانستیم به خوراکی ها و مواد غذایی نهان دستبرد زدیم ولی نه به قصد خوردن، که به قصد اطلاع از جای آنها برای استفاده در مواقع لزوم.

بعد مامان که در حال عکس انداختن بود ما به کناری برد برای بازی و سرگرمی. و باز به زحمت ما رو جمع کرد تا در کنار این کنده درخت از ما عکس بگيرد.

و اين فيگور محمد حسين بود برای یک عکس پورتره بسیار ناب و زیبا.

و همچنان مامان سعی می کرد ما را در کنار یکدیگر نگه دارد تا عکس خوب بگیرد و اما تلاشها ناموفق.

مامان ما رو به کنار رودخانه آب در آن نزديکی برد و سنگ انداختن در آب را به ما یاد داد.

و ما مراسم سنگ اندازون رو راه انداختيم و بسیار بسیار خوشمان می آمد. بعد از هر سنگ خودمان برای خودمان دست می زدیم و ذوق می کردیم. اول از سنگ های کوچک شروع کردیم ولی آخراش دیگه سنگ برمی داشتیم اندازه خودمان. تعجب

یگانه خیلی بامزه سنگ پرت می کرد. ااول سنگ رو با دستاش خوب پاک می کرد بعد پرتش می کرد توی آب. فکر کنم منظورش این بود که آب نبايد کثيف بشه. لبخند

بعد از مراسم سنگ اندازون همگی کمی تا اندکی خوابیدیم.

همانجا ناهار و چای و میوه امان را نوش جان نموده و شب برگشتیم لاهیجان. آنجا که رسیدیم یگانه خانم گل گلاب کمی حال ندار شد و پدر و مادرش او را پیش دکتر بردند. چون دیر آمدند، ما هم تصمیم گرفتیم فرادیش برگردیم به شهر دودی خودمان.

صبح که شد بار و بندیل را بستیم و آماده رفتن شدیم. خدا رو شکر یگانه خانم هم کمی حالش بهتر شده بود. اول رفتیم بام سبز لاهیجان عکس انداختیم و بعد بین راه، یه گوشه از دریا رو دیدیم و نيم ساعتی رو اونجا اطراق نموده و چای نوشیدیم و عکس انداختیم. اينجا يگانه توی ماشین در خواب بود و کنار ساحل نیامد.

و این اولین دیدار من با دریای شمال کشور بود.

محمدحسین خان با اینکه دفعه اولش نبود ولی تا چند لحظه ای می ترسید بیاید جلو. ولی کم کم و با کمک باباش پایین اومد و کنار من شروع به بازی کرد.

یک سوال سخت: به نظر شما این دو دوست چه کسانی هستند؟

آنقدر صدف ها رو توی هوا پرتاب کردیم که اینطوری یه صدف موند روی سر مبارک خودمون.

موقع برگشت من رو به زور از کنار ساحل به عقب بردند، یکبار هم بابا مجبور شد و منو برگردوند کنار ساحل. ولی در کل ساحل رو با گریه ترک کردم.

هنگام اذان ظهر، در یک روستا توقف کردیم تا در مسجدی نماز بخوانیم. متولی مسجد به ما اجازه داد تا در ایوان مسجد ناهارمان را درست کنیم و بخوریم. مسجد تقریباً نوساز بود و کارگرها برای توسعه آن داشتند زحمت می کشیدند.

من و محمد حسین هم بیکار ننشستیم و جای از قبل تعیین شده کبری خانم و سکینه خاتون رو توی مسجد جابه جا کردیم. و سجاده و چادرهایشان را در هم و برهم کردیم. فکر کنم موقع اذان مغرب که تشریف بیاورند مسجد دعوای سختی بین این خانمها سر بگیرد. دعا می کنیم که انشاء الله خدا به ایشان صبر جزیل عنایت کند.

نمی دانم چرا فرشها رو الکی کنار زده بودند. چشم . خوب ما برایشان دوباره پهنش کردیم.

دست آخر هم روی پشتی های مسجد عکس یادگاری انداختیم.

حالا به نظر شما، چرا من گفتم که رنگ آبی در این سفر کم رنگ بود؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سامی
19 خرداد 91 16:57
همیشه به سفر و گردشبیخودی نیست که بچه دلش نمیاد از دریا دل بکنه


ممنون از لطف شما که به ما سر زدید.
مامان دانیال
23 خرداد 91 10:39
احتمالا تو جنگل بیشتر بهتون خوش گذشته که رنگ آبی دریا براتون کمرنگ تر بوده. بههر حال همیشه به شاد سفر و خوشی و سلامتی


سلام خاله جون. ممنون. کاملاً درسته. درود بر شما
مسافران آسمانی
5 مرداد 91 13:02
سلام پریاجون
خوبی عزیزم؟ممنون از کامنتای قشنگت ، محمدصدرا جونمو ببوووووووووووووووووووووووووس اساسی
همیشه به سفرهای سبز و آبی
این وروجک خان هم که معلومه مثل همیشه حسابی شیطنت کرده و خوش گذرونده...

سلام خاله مهربون. ممنون از محبت هاتون. جای شما خالی خوش گذشت. اما وقتی برگشتیم چند روز محمدصدرا حالش بد شد.ولی خدا رو شکر زود خوب شد.