داستان اسباب بازی در مطب
روز ٣ خرداد برای درمان سرماخوردگی ام رفتیم مطلب آقای دکتر. دیدیم بععععله دوباره آقای دکتر ولخرجی نموده و برای بچه های بهانه گیر مطب، اسباب بازب جدید گرفته. من هم تا از در رفتم تو سریع خودمو به اون اسباب بازی رسوندم و شروع کردم به بازی. اون پسره قبل از من نسشته بود اونجا. ولی من سریع همه چیز رو تحویل گرفتم.
بعدش مرام گذاشتم و چون بزرگتر ار من بود ، رفتم روی صندلی نسشتم و بهش اجازه دادم بازی کنه.
کمی بعد خسته شدم و توی مطلب دوره گشتم و به همه جا رو خوب سرک کشیدم.
وقتی برگشتم پیش اسباب بازی تا تصاحبش کنم، دیدم اون پسره نوبت شده و رفته. اما، اما یه پسر دیگه با باباش اومد توی مطب که داشت چپ چپ به اسباب بازی نگاه می کرد. من هم به او چپ چپ نگاه کردم تا نگاهشو خنثی کنم.
خلاصه چون باباش باهاش بود و اومدن نزدیک اسباب بازی نشستند. من فهمیدم که نمیشه با اونا در افتاد. برا همین رفتم کناری و به بازی الکی اون و باباش نگاه کنم. خیلی هم مظلومانه نگاهشون کردم.
ناراحتیم زیاد طول نکشید، چون زودی نوبتم شد و رفتم پیش آقای دکتر.
بابا و مامان خودشونو آماده کرده بودند برای واکسن ١٨ ماهگی من. تازه پولش رو هم داده بودند. ولی زهی خیال باطل. چون آقای دکتر گفت: اجازه بدبد قند عسلمون سرماخوردگیش خوب خوب بشه، اونوقت من در خدمتتون هستم. مامان هم پیش خودش گفنت: زرشک، دیگه نی نی رو برای یه واکسن، این همه راه پیش شما نیاوريم.
آخه اين مطب دکتر خودمه. قبلاً بهمون نزدیک بود و من هم کوچکتر بودم، طقی به طوقی مامان و بابا منو میاوردند اینجا. ولی چون الان دورتر هستیم گاهی همون نزدیک خونه خودمون میریم پیش یه دکتر خوش اخلاق و مهربون. و لی برای اینکه دکتر خودمو بشتر قبول دارند هر چند وقت یکبار میاییم به این مطلب.