محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

1391/2/18 8:55
نویسنده : پریا
1,351 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه ١٤ اردیبهشت با مامان به نمایشگاه کتاب رفتیم و فقط تونستیم از بخش کودکان نمایشگاه دیدن کنیم.

هرجا میرسیدم کتابها رو با دید کارشناسانه نگاه می کردم.

بالای یکی از غرفه ها از این جباب سازها گذاشته بودند که به صورت خیلی ناشیانه کار گذاشته شده بود. می پرسید چرا؟

چون جباب ها وسط محل عبور مردم می افتاد و در این قسمت یه عالمه نی نی مثل من می ایستادند و سرگرم حباب ها می شدند. اونوقت این عابرها می اومدند تلقی می زدند به ما نی نی ها. تصادف آدم بزرگهای سر به هوا  بود با نی نی های بازیگوش.

من معمولاً  خودم کتابامو انتخاب می کنم.

اینجا هم یکسری از کتابهارو گذاشته بودند روی زمین تا توی قفسه ها بذارند من هم از فرصت استفاده کردم و چند تاشو همون جا خوندم تا مجبور نشم خریداریشون کنم.

غرفه محصولات خاله ستاره.

غرفه عروسکهای شکرستان هم خیلی جالب و دیدنی بود ولی  هر چه مامان سعی کرد که من کنار اونا عکس بگیرم موفق نشد که نشد.

این غرفه هم چون بسیار نامرتب بود، مجانی چند تا ایده برای چیدمان بهشون دادم.

از این نقاشی ها خیلی خوشم اومد و چند بار طول اونو طی کردم و تک تک شخصیتهای نقاشی رو به مامانم نشون دادم.

موقع برگشت چون مامان خسته شده بود و من هم از بغلش پایین بیا نبودم، فکری به سرش زد. یکی از این پنگوئن های بادی از یه دست فروش خرید و بهش گفت یه بندی بهش ببنده تا بتونم راحت بگیرمش دستم. اون هم بند رو بست به بینی پنگوئن بیچاره.

اولش من خوشم نیومد و نگرفتمش. وقتی مامان منو زمین گذاشت تا خودم راه برم، من سر جایم ایستادم و راه نرفتم. می دونید، آخه رو دنده لج بودم، چون دوست داشتم اونجا بمونم. بعد مامان اونو با بندش جلوی من می گرفت و کم کم جلو می رفت تا من هم راه برم. و اینجوری سر من لجباز رو کلاه گذاشت به چه بزرگی.

بعد از کمی گفتم خودم می برمش و از دست مامان گرفتمش. حالا این بار من مامان رو دنبال خودم می کشوندم. خیلی با حال بود. بسی خوشمان آمد از این بازی.

این صفی که می بینید برای ون هایی است که مردم رو تا دم در نمایشگاه می رسوندند. مامان توی صف بود و حواسش به من بود، من هم از فرصت اذیت کردن استفاده می کردم و با پنگوئن کوچولو جلوتر از صف مامان می رفتم و روی لبه بلوار می نشستم. هی صف که می اومد جلوتر و به طبع اون مامان هم می اومد جلوتر، من باز کمی جلوتر می رفتم و از مامان فاصله می گرفتم. اکثر آدمای اونجا حواسشون به من و کارهام بود و به من می خندیدند.

آخرش هم چون دست مامان پر بود و من هم بغلش بودم اون رو توی ون جا گذاشتیم.

من همینجا از دوستان عزیزم خواهش می کنم اگه به این نمایشگاه یا نمایشگاههای بعدی در سالهای آتی تشریف بردید و خبری از پنگوئن من گرفتید به من اطلاع بدهید و مژدگانی بگیرید.

خلاصه این ون های مجانی برای ما ١٠٠٠ تومان آب خورد.

این هم بخشی از خریدهای من.

این سی دی ها رو هم از کانون پرورشی فکری کودکان گرفتم. سی دی  بارون میاد جرجر  توی غرفه در حال پخش بود و فروشش بسیار بالا بود. یه آقایی مرتب قفسه اش رو پر می کرد. خیلی سی دی شاد و جالبیه شما هم برای نی نی تون بخرید.

راستی مامان دو تا کتاب کوچولو هم برام خریده که خیلی جالبند و من خیلی خوشم اومد. تکنولوژی این کتابا اینه که توی هر صفحه اش یه سوال کرده که فلان چیز کو؟ بعد یه قسمت از صفحه باز میشه و عکس زیر اون  نشون میده که چی اونجاست. مثلاٌ عکس یه بوته بزرگ هست که  وقتی مامان میگه پشت این بوته چیه؟ و اون قسمت رو باز می کنه و میگه:" إإإإإإ پیشی اونجاست"، و من غش غش می خندم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

جنبش
17 اردیبهشت 91 11:15
سلام. منطق قرآن کريم اين است که هيچ گاه در برابر ظلم و ستم کوتاه نياييد و قدرت خود را براي مقابله هرچه تمام تر با آنها بسيج کنيد... توليد ملي و حمايت از کار و سرمايه ايراني مي‌تواند نقش مهمي در اقتصاد کشور داشته باشد و کشور را در ساحت هاي گوناگون تعالي بخشد، مقام معظم رهبري ديده‌بان نظام اسلامي است از اين رو خطر واردات و ضعف توليد ملي را گوشزد کردند... بياييد در رشد اقتصادي کشورمان سهمي داشته باشيم .. کد هاي جنبش اينترنتي سال توليد ملي و حمايت از کار و سرمايه ايراني (گروه رهروان ولايت براي کسب اطلاعات بيشتر به اين آدرس مراجعه بفرمايند http://jonbeshnet.ir/
مامان محیا
17 اردیبهشت 91 11:26
کتابهای جدید مبارک. من از ترس محیا جرآت نمیکنم برم نمایشگاه. مرسی که به ما سر میزنین


ممنون از Online بودن شما. من اون روز واقعاً خسته شدم. خیلی جون میخواد.
مسافران آسمانی
19 اردیبهشت 91 21:26
آفرین به این کتاب خوان کوچک...
معلومه خیلی مامانو اذیت کردی وروجک...اما یه آفرین هم باید به مامان بگیم که شهامت داشته با یه پسر بلایی مثل شما بره نمایشگاه کتاب به اون شلوغی...


ممنونم خاله از تعریفتون. چون همش میخواستم بغل باشم تا همه جا رو ببینم، مامانم اذیت شد.