رفتم به باغی دیدم کلاغی
طبق رسم دیرینه که حتی به قبل از تولد اینجانب و آقا عماد هم میرسه، این خانواده نازنین (خانواده آقا عماد که فامیلا هم هستند) در این موقع از سال، به دو منظور می اومدن خونه ما. یکی برای مراسم زیبای عید دیدنی و دیگری تفلد گیرون بابا. این بار اونا تصمیم گرفته بودند که کیک تفلد بابای منو بگیرن و با خودشون بیارن. القصه مامانا قرار گذاشته بودند که بابا موضوع رو متوجه نشه، و خوب هم متوجه نشد. وقتی بابا در بدو ورود ایشان به منزل دم در تشریف داشتند، این آقا عماد همون جلوی در بند رو آب داده بوده و به بابا گفته بوده که عمو تفلد شمایه، ما هم براتون تیت خریدیم. (یکی نیست بهش بگه، باقلوا، این همه پاچه خواری برای چیه؟ ما که دختر نداریم. ها!!!!!)
بعد از اینکه شام میل فرمودیم و موقع کیک و این بساطا شد، دیدیم برای شمع تفلد علامت سوال خریدند. هر چند وقتی ازشون پرسیدیم سال تفلد بابا رو هم بلد بودند، ولی ترسیده بودند که نکنه اشتباه کرده باشند.
ماجرا ادامه داشت تا اینکه به محض اینکه کیک (کیکی که آقا عماد انتخابش کرده بوده) روی میز قرار گرفت، تا مامان کبریت بیاره برای روشن کردن شمع اون، مورد دستبرد واقع شد و توت فرنگی های تزئینی اش که تنها وسیله زیبایی اش بود به شکم آقا عماد سرازیر شد.
مامان آقا عماد هم گفتند که: عماد این کیک رو به خاطر توت فرنگی هایی که براشون نقشه کشیده بوده انتخاب کرده.
کلی خندیدیم به این حسن انتخاب آقا عماد گل گلابمون.
آقا عماد لطف کنید از این به بعد این کیک های خونه ما رو بخرید ممنون میشیم. آحه شما خیلی با سلیقه اید.
آخه آقا عماد این رسمشه؟ توت فرنگی هاش کوووووووو؟؟؟؟ بیا این دو تا رو هم بخور خیال ما رو راحت کن. بیا بخورشون تا بقیه صداشون درنیومده.
طبق روال عادی برنامه ها، جنگ بر سر اسباب بازیها برقرار بود.
خلاصه این تفلد تموم شد و اونا ما رو با یک لشگر فامیل (ماشاء الله، خدا همه اشان را حافظ و نگهدار باشد) برای جمعه ناهار به پارک دعوت کردند.
"من در بقل علی آقا، داداش عماد خان"
"من در حال هندونه خوردن."
" من در حال تماشای فوتبال"
وقتی بزرگترها فوتبال بازی می کردن، مامان منو گذاشت تا تماشاچی عزیز باشم، ولی اونا قبولم نداشتند میگفتند برو از اینجا توپمون میخوره به سرت اوف میشی. اونوقت من که عقب نشینی کردم، با توپ زدند تو بینی یه عابر بیچاره بعدش هم همشون ریختند رو سر اون بیچاره فلک(نه توپ) زده هی بهش نقل و نبات تعارف کردند تا نره پیش قاضی برا شکایت.
من هم که برگشته بودم برا عقب نشینی، با این کاغذاشون بازی کردم. من بلد نیستم ولی فکر کنم اینجوری باهاش بازی می کنن. اصلاً فکر کنم بَن بِن بٌن باشه. نمی دونم چیه !! .......
آخرش هم که دیگه داشتند بساط رو جمع می کردند، یه کلاغ اومده بود و یه چیزایی از رو زمین میخورد. وقتی دید که من دارم نگاش می کنم هی کمی جلوتر می رفت و من هم دنبالش می رفتم.
به دنبال کلاغ برو، حتی اگر بر روی دیوار چین باشد.