رفتم سرکار مامان
چند روز پیش به خاطر اینکه کمی سرماخوردگی داشتم و مهد کودک من رو قبول نکرد با مامان به محل کارش رفتم.
همانطور که همه شما در جریان هستید، بنده روی صندلی بشین نیستم. خیلی راحت و با کفش های نه چندان تمیزم میرم روی میز، حالا هر میزی که باشد، حتی میز کار مامان.
مامان جون اگه اجازه بدبد وب لاگمو خودم به روز می کنم. بلدم ها، فقط یه کم به من فرصت بدهید تا خودمو نشون بدم.
مامان میخواست به خاله فرناز یه سر بزنه، من رو هم با خودش برد. اینجا آسانسور ساختمان اونهاست. آینه قدی داره، دارم به آینه نگاه می کنم.
مامان که از آسانسور رفت بیرون، من هم پشت سرش رفتم بیرون. اما تا مامان برگرده و ببینه من پشت سرش هستم یا نه، من دوباره برگشتم به آسانسور.
آخه می دونید از این دسته ها داشت و من اونو نگرفته بودم. رفتم بگیرم تا از همه امکانات آسانسور استفاده کرده باشم.
وقتی به اتاق خاله فرناز رسیدم، با اینکه صورتم کمی کثیف بود ولی مورد استقبال گرم خاله فرناز قرار گرفتم. من هم براش کلی خندیدم تا خوشحالش کنم.
آخرش هم خاله باهامون اومد تا بیرون ساختمون و ما رو کمی همراهی کرد.
وقتی به ساختمون خودمون رسیدیم من یه راست رفتم آبدارخانه. آقای رنجبر به من یکی از اون عروسکای داخل تخم مرغ شانسی داد و من کلی با اون بازی کردم. اما فکر کرده من یادم میره که اونجا کابینت داره و من عاشق باز کردن و به هم ریختن وسایل داخل کابینت هستم.
چون اونجا برام غریبه بود، یواش یواش اقدام به باز کردن درب کابینت کردم.
بعدش هم که رفتیم بالا. یراست رفتم توی اتاق یکی از پرسنل و چون نبود زود رفتم نشستم و دستگاهش رو که روی زمین بود براش روشن کردم تا وقتی اومد روشن باشه و وقتش تلف نشه.
کلا به همه جا سر زدم. از جمله اتاق شبکه که ورود افراد متفرقه ممنوعه. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. بعد...
بعدش هم گوشی رو برداشتم و گذاشتم زمین و باهاش یه تماس ضروری گرفتم. بماند که به رک سرورها هم دست زدم و مامان درب اون که باز بود بست و موقع خروج از اتاق، دوباره میخواست بازش کنه و رمزشو نداشت برای همین جیغش دراومد تا این که مسئولش اومد و درستش کرد.
بماند که به همه چیز دست می زدم و کلی مامان رو اذیت می کردم، تا اینکه مامان کلافه شد و ساعتهای آخر رو مرخصی ساعتی گرفت و منو برد خونه تا دیگه حداقل مزاحم بقیه نباشم.