محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

سلام سال نو (1391) مبارک

1391/1/20 13:42
نویسنده : پریا
903 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خداوند جان و خرد

موضوع انشاء: تعطیلات عید خود را چگونه گذرانده اید؟

روز ٢٧ اسفند، مهد کودک به من یک سبزه قشنگ عیدی داد. به خونه که رسیدیم یه چند دقیقه ای کاری به کارش نداشتم. اما...

 

لحظاتی بعد اینجوری ترتیبش رو دادم.

آخرین روز کاری، یعنی ٢٨ اسفند مهد کودک خیلی خلوت بود. مامان رفته بود سرکار پیامهای تبریک وب من و ایمیل های تبریک به دوستان خودشونو زدند و به همکاران محترم تبریکات پیشاپیش دادند. ایشان برای اینکه یکسری از کارهای خونه رو هم انجام بدهند مرخصی ساعتی گرفته و زودتر رفته بودند خونه و بعد از اتمام کارهای خانه و جمع کردن وسایل، ساعت ١٤:٣٠ اومدند دنبال من تا با هم به خونه بابا جون برویم. آخه قرار شد که لحظه تحویل سال نو پیش اونها باشیم. چون اولین سال درگذشت مادربزرگ مامان بود و برنامه این بود که خواهر و برادران بابا جون و یکسری مهمان دیگر برای ناهار عید تشریف بیاورند آنجا.

من هم در آشپزی آکروباتیک به مادر جون کمک می کردم. از خودم تشکر می کنم چون  هیچکی ازم تشکر نکرد.

 روز عید دایی محمد وقتی عیدی پخش می کرده من خواب بودم و عیدی منو گذاشته کنارم. و من با اینکه خواب بودم ولی چون اونجا بچه زیاد بود، دستم رو گذاشتم روش که کسی برنداره.

ناهار آن روز حدود ٣٠ نفر مهمان داشتیم و حسابی خونه بابا جون شلوغ پلوغ بود. شب سوم هم همگی رفتیم خونه عموی مامان. عمو جون اینا تازه به این خونشون رفته بودند و خیلی هم زیبا سازی و دکوراسیون کرده بودند و کادوی خونه نویی رو مطلبید بسی. و چون خونه شون نزدیک خونه ماست و فرداش هم خونه دایی مامان(که باز نزدیک ما هستند) دعوت داشتیم، بابا جون اینا، دایی و خاله با خانواده هاشون اومدند خونه ما خوابیدن، و بعد از صرف صبحانه (سوم عید) رفتیم خونه دایی مامان برای صرف ناهار.

فردای آن روز یعنی روز چهارم هم که پرواز کردیم به شهر زادگاه پدری امان.

گاهی وقتا حوصله عکس رو ندارم و اینجوری فرار می کنم.

اونجا خیلی به من خوش گذشت کلی تحویلمان گرفتند. با بچه هایشان بازی کردیم. خونه عمو و عمه رفتیم. عمو مهدی برایم اسباب بازی خریده بود و کلی عیدی گیرمان آمد. نوش جانمان.

اینجا آب نیست و الا من شناگر ماهری هستم.

خونه عمه بابا، البته هنوز درختاش سرسبز نشده، اردیبهشت اینجا میشه مثل بهشت.

خونه آقاجون اینا ما یک طبقه برای خودمون داریم که از قضا محل پذیرایی مهمان های نوروزی هم هست و البته مجهز بود به انواع خوراکی و شیرینی. گهگاهی من که اونجا خیلی غذا خور نبودم ، به آنها پاتکی می زدم خوردنی. " حلال کنید آقا جون" .

در ضمن در کل همه از دست غذا نخوردن من شاکی بودند. ولی من داشتم دومین دندون نیش رو درمی آوردم شاید هم دلیل دیگه ای داشت. هنوز هیچکی به راز اصلی غذا نخودن من پی نبرده.

این کلاه آبی ای که رو سرم گذاشتن، تاریخیه. میگن مال بچگی های بابا بوده که مامان جون براش بافته و اکنون به من رسیده. من هم میخوام نگهش دارم برای نوادگانم.

چون پله هاشون موکت بود به من اجازه میدادن که خودم از پله ها بالا برم. من هم به محض اینکه از خواب که بیدار میشدم یکی از اسباب بازیها یا حتی سبد پر از اسباب بازیمو برمی داشتم وتند تند از پله می رفتم بالا تا بازی کنم. از این صحنه ها فیلم تهیه شده، به نظرم خیلی جالب باشه.

اغلب عصرها با آقاجون توپ بازی می کردم. آقا جون هم با حوصله با من بازی می کرد. خدا حفظش کنه.

حیاط خونه عمه کوچیکه هم خیلی باصفاست ولی الان یه کم سرد و هنوز سرسبز نشده.

من: "ای بابا ولم کنید، چرا دست از سرم برنمی دارید؟ از دست شما کجا فرار کنم؟ بذارین بازی کنم".

این آقا مجتبی کامپیوتر خونه عمه کوچیکه رو تحویل گرفته بود و دیگه هم پس نمی داد. برای اینکه من رو هم سرکار بذاره یه دسته که به هیچ جا وصل نبود میداد دستم تا کاری به کارش نداشته باشم. من هم که ساده!!!!!!!!

این هم دختر کوچولوی عمه است. ماشاءالله خیلی دوست داشتنیه. من که برعکس همه بچه ها که اسباب بازی خودم و خودشون رو از دستشون میگیریم. اسباب بازیمو به زهرا کوچولو میدادم . خوب دیگه، من هرکسی رو دوست ندارم.

اونجا چون بابا هی من می برد بیرون. من همش میرفتم جلوی در تا باز منو ببرن بیرون.

موقع برگشتن با این پسره که اسمش علی اصغر بود آشنا شدم. مامانم از چوب شورهای من یکی بهش داد، اونم همش می اومد پیش مامانم تا باز هم بهش بده. خیلی بامزه بود، خوشش اومده بود.

دیگه وقتی رسیدیم به هواپیما من غذا خوردن را با استقلال خودم شروع کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مسافران آسمانی
20 فروردین 91 12:06
چه عجب پریا جون ، چشممون به جمال شما و محمدصدرا جون روشن شد...
دستت درد نکنه عزیزم بابت سبزه ای که خراب کردی...
اما من میگم که خیلی دستت درد نکنههههههههههههه
ایول مامانی از حالا آینده نگره پسری...حساب دو دو تا چهارتا رو خوب داره ها...؟
پس حسابی خوش گذشته و آتیش سوزونده این فسقلی...
عزیزم چه باباجون مهربونی...خدا حفظش کنه...
غذا خوردن مستقلتم مبارک باشه جوجو قشنگه...
حسابی به جای من ببوسیدش مامانی...


سلام خاله جون. خیلی ممنون که از من تشکر نمودید. به خاطر نظرهای خوبتون ممنونیم. باشه. چشم.