سفر تابستاني به روایت تصویر
سفرنامه تابستاني مصور محمد صدرا
همون روزای اول سفر یک شب شام رفتیم به باغ عمو دکتر. اینم چند تا عکس که من از درخت بالا کشیدم. از اینجا معلوم میشه که من چقدر شیطون هستم.
یه روز هم رفتیم خونه عمه بابام. خونه شون خیلی قشنگه. اینجا هم مثل باغ میمونه.
یه روز که فکر می کردم مامانم خوابه رفتم سروقت چمدان سفر، ولی غافل از اینکه مامانم بیدار بود و داشت از من عکس می گرفت.
اینجا داشتم با خودم می گفتم آهان پيداش کردم.
از همون روزهای اول سفر، من نشستن را آغاز کردم. این هم عکسی از اولین نشستن من بر سر سفره خانواده .البته اشتباه نکنید، این کاسه برزگی که دست من می بینید ظرف غذای من نیست. ظرف غذای من یه پیاله کوچولوست که مامان جون برام از دیگ غذا جدا می کنه و برام کنار میذاره. دستش درد نکنه همینجا از ایشون کمال تشکر را دارم.
این عکس هم مربوط میسشه به یه روز بعداز ظهر که دنبال کارت اعتباری یا چیزی تو این مایه ها در کیف کارتهای بابا می گشتم.
توشو خوب گشتم ولی چیزی نبود. برا همین رفتم سراغ اسباب بازی های خودم. این مکعب های رنگی رو عمو مهدی برام خریده بود.
بازی با اينا هم فايده نداره، آخه باید يکی باشه اینهارو رو هم بچینه تا من خرابش کنم. بعد کلی بخندم.
یه روز عصر هم رفتیم خونه عمه کوچیکه. خونه اونا هم خیلی قشنگه. ببینید.
اینجا داشتم فکر می کردم که چرا ما از این حیاط ها نداریم. چقدر ما فقیریم. یعنی میشه یه روز به ما هم از این خونه بدهند تا توی حیاطش همه چیز بکاریم. آخه شنیدم که می خوان به همه ایرانی ها یکی از این خونه ها بدن.
الان دیگه ناراحت نیستم. چون خونه عمه عین خونه خود آدمه. مگه نشنيد ميگن مگه اومدی خونه عمه ات اینقدر راحتی؟
یه روز هم بابا منو برد حموم . این مامان دست از سر کچل ما بر نمی داره هی عکس میندازه و آبروی منو می بره.
روز آخر برای پیک نیک رفتيم خارج از شهر. اونجا رو نمی دونم اسمش چی بود. ولی جای قشنگی بود.
من کفشم درآوردم ها. نگید با کفش اومد رو فرشمون. پسر عمو محمد هم شاهده.
اینجا من قرار نبود مچ آقا جون رو - که داره توی سبد دنبال چیزی می گرده - رو بگيرم. اتفاقی توی عکس افتاده. آقا جون ببخشید تقصیر من نیست.
خودشون هندونه رو می خورند و پوستشو می دن به من بیچاره.
بابا رفته تنیس بازی کنه. من هم می خوام از فرصت استفاده کنم و کتابشو بخونم.
بذار ببینم حواسش اینجا نباشه یه وقتی!!!!! نه مثل اينکه خيلی سرش گرم بازیه، آخ جون.
نمی دونم چرا هر چی می خونم نمی فهمم.
اصلاً ببینم اسم کتاب چيه؟ ای بابا، این کتاب که مال سن من نیست. حالا اون دور دورا می خونمش.
باید برم دنبال یه سرگرمی دیگه.
این آقا مجتبی هم که دنبال شیطنت های خودشه واسه من پسر عمه نمی شه.
عصر برگشتيم خونه و بار و بندیل رو بستیم و راه افتادیم به مقصد تهران دودی خودمان.
امان از دست اين مهماندارهای هواپيما همشون لپ آدمو ميکشن. بذار بزرگتر بشم حال همه تونو میگيرم.