محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

جعبه

چند روز پیش مامان وسیله ای خریده بود و اون رو از توی جعبه اش درآورده بود و جعبه اش رو گوشه ای از اتاق گذاشته بود تا بعداً ببرش انباری. من تا دیدمش درشو باز کردم و رفتم توش نشستم. فکر کردم اصلاٌ برای اینکاره. کلی باهاش سرگرم شدم. هی رفتم داخلش نشستم و هی اومدم بیرون. ...
18 ارديبهشت 1391

بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

پنج شنبه ١٤ اردیبهشت با مامان به نمایشگاه کتاب رفتیم و فقط تونستیم از بخش کودکان نمایشگاه دیدن کنیم. هرجا میرسیدم کتابها رو با دید کارشناسانه نگاه می کردم. بالای یکی از غرفه ها از این جباب سازها گذاشته بودند که به صورت خیلی ناشیانه کار گذاشته شده بود. می پرسید چرا؟ چون جباب ها وسط محل عبور مردم می افتاد و در این قسمت یه عالمه نی نی مثل من می ایستادند و سرگرم حباب ها می شدند. اونوقت این عابرها می اومدند تلقی می زدند به ما نی نی ها. تصادف آدم بزرگهای سر به هوا  بود با نی نی های بازیگوش. من معمولاً  خودم کتابامو انتخاب می کنم. اینجا هم یکسری از کتابهارو گذاشته بودند روی زمین تا تو...
18 ارديبهشت 1391

مدل خوابیدن جدید

هفته گذشته چندجا مهمون بودیم، خونه خاله مامان، خونه دایی محمد و خونه دایی مهدی. اگه بدونید چقدر طی طریق کردیم برای خوشحال کردن این میزبانان گرامی. خونه خاله جون اینا کلی خرابکاری کردم. انگور مصنوعیشون رو براشون دونه دونه کردم تا خوشگلتر دیده بشه.  جالبه که خاله مامان به شوخی به مامانم که کاری به کار من نداشت میگفت:" آخه چرا بچه تونو هی دعوا می کنید برای این خرابکاری. توی خونه ما دعوا کردن بچه ها ممنوعه و..." و مامان هم می خندید و می گفت اشکال نداره خاله جون خسارتشو می پردازیم یا براتون یکی می خریم. این عروسک دخترشونه که دانشجو هم هست(یعنی بزرگه و نه تنها به زور از دستم نمی گرفت، بلکه خودش میداد دستم تا بازی کنم...
11 ارديبهشت 1391

رفتم به باغی دیدم کلاغی

 طبق رسم دیرینه که حتی به قبل از تولد اینجانب و آقا عماد هم میرسه، این خانواده نازنین (خانواده آقا عماد که فامیلا هم هستند) در این موقع از سال، به دو منظور می اومدن خونه ما. یکی برای مراسم زیبای عید دیدنی و دیگری تفلد گیرون بابا. این بار اونا تصمیم گرفته بودند که کیک تفلد بابای منو بگیرن و با خودشون بیارن. القصه مامانا قرار گذاشته بودند که بابا موضوع رو متوجه نشه، و خوب هم متوجه نشد. وقتی بابا در بدو ورود ایشان به منزل دم در تشریف داشتند، این آقا عماد همون جلوی در بند رو آب داده بوده و به بابا گفته بوده که عمو تفلد شمایه، ما هم براتون تیت خریدیم. (یکی نیست بهش بگه، باقلوا،  این همه پاچه خواری برای...
3 ارديبهشت 1391

بازی در بوستان

یه روز با مامان برای خرید به بوستان رفتیم. اولش که تو بقلش خواب بودم و کلی هم خسته اش کردم. ولی وقتی بیدار شدم و اون اسباب بازی ها رو تو طبقه زیرین بوستان دیدم - که بچه ها دارن بازی می کنند- هی نق و نوق کردم و با دستم اونجا رو نشون میدادم، یعنی منو ببر اونجا. خلاصه مامان منو برد پایین و برام بلیط گرفت. چون زیر سه سال مادر هم میتونه با بچه بره داخل محوطه بازی، خیلی عالی شد و مامان تونست از من عکسهای خوبی بگیره. با همه اسباب بازیها بازی می کردم . اینقدر حول بودم که به محض شروع با یکی از اونها سریع می رفتم سراغ بعدی، حول بودم فکر می کردم الان وقتم زود تموم میشه. میخواستم همه رو تجربه کنم. عکس پایین: موقع رفتن به بیرون. ...
29 فروردين 1391

رفتم سرکار مامان

چند روز پیش به خاطر اینکه کمی سرماخوردگی داشتم و مهد کودک من رو قبول نکرد با مامان به محل کارش رفتم. همانطور که همه شما در جریان هستید، بنده روی صندلی بشین نیستم. خیلی راحت و با کفش های نه چندان تمیزم میرم روی میز، حالا هر میزی که باشد، حتی میز کار مامان. مامان جون اگه اجازه بدبد وب لاگمو خودم به روز می کنم. بلدم ها، فقط یه کم به من فرصت بدهید تا خودمو نشون بدم. مامان میخواست به خاله فرناز یه سر بزنه، من رو هم با خودش برد. اینجا آسانسور ساختمان اونهاست. آینه قدی داره، دارم به آینه نگاه می کنم. مامان که از آسانسور رفت بیرون، من هم پشت سرش رفتم بیرون. اما تا مامان برگرده و ببینه من پشت سرش هستم یا نه، من دوبا...
29 فروردين 1391

بهار 1391 مبارک

  ای دگرگون کننده دل ها و بینش ها ای تدبیر کننده روزها و شب ها ای گرداننده سال ها و سرگذشت ها بگردان حال ما را به نیکوترین حال بهار آمده است با قامتی خجسته و سبزینه پوش. یادآور بلندای قیامت، و هر غنچه و گلی که قد می کشد، پیراهنی از معاد بر تن دارد. بهار آمده است با آیینه ای در دست از حکمت و معرفت و شکفتن، سرشار از آوازِ چلچله های بیداری، شوقمند و بی قرار؛ چونان پرنده ای که از قفس رها می شود. بهار آمده است؛ این راز برجسته طبیعت، این تحول و تغییر، این خاطره معطّر خاک، این غلغله گل و چهچهه بلبل و رقص سنبل. بهار آمده است؛ عطر کمال طبیعت، سرّ عیان شده عظمتِ خلقت، نشانه نور، اشاره سرور، رمز شگفتی و شادی، فصل زیبای بیداری. سلام بر به...
21 فروردين 1391

سیزده به در

به علت مسافرت بابا جون اینا به سرزمین های دور، ما سیزده بدر رو تنها بودیم. چون خودمان هم روز قبل از مسافرت برگشته بودیم و خریدهای روز سیزده بدر رو انجام نداده بودیم، همان روز سیزدهم صبح خرید کردیم و آمدیم خونه آماده اش کردیم و حدودای ظهر رفتیم پارک پردیسان، که به علت شلوغی پارکینگ از خیرش گذشتیم و بعد رفتیم پارک نهج البلاغه اونجا هم خیلی شلوغ بود، کمی دنبال جا گشتیم از اونجا هم بیرون آمدیم و توی فضای سبزی نزدیک به اونجا اطراق کرده و ناهار، میوه، آجیل و چای امان را در آن فضای زیبا و آرام تناول نمودیم. اهل گره زدن سبزه و اینجور حرفا هم نیستیم، کمی با بابا توپ بازی نمودیم. آقای پدر برای اینکه زودتر برگرده خونه...
21 فروردين 1391

سلام سال نو (1391) مبارک

به نام خداوند جان و خرد موضوع انشاء: تعطیلات عید خود را چگونه گذرانده اید؟ روز ٢٧ اسفند، مهد کودک به من یک سبزه قشنگ عیدی داد. به خونه که رسیدیم یه چند دقیقه ای کاری به کارش نداشتم. اما...   لحظاتی بعد اینجوری ترتیبش رو دادم. آخرین روز کاری، یعنی ٢٨ اسفند مهد کودک خیلی خلوت بود. مامان رفته بود سرکار پیامهای تبریک وب من و ایمیل های تبریک به دوستان خودشونو زدند و به همکاران محترم تبریکات پیشاپیش دادند. ایشان برای اینکه یکسری از کارهای خونه رو هم انجام بدهند مرخصی ساعتی گرفته و زودتر رفته بودند خونه و بعد از اتمام کارهای خانه و جمع کردن وسایل، ساعت ١٤:٣٠ اومدند دنبال من تا با هم به خونه بابا جون برویم. آخه قرار...
20 فروردين 1391