محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

من سوار اتوبوس شدم

چند شب پیش جايي رفتيم، برای برگشتن به خانه سوار اتوبوس شدیم و من برای اولين بار اتوبوس را تجربه کردم. خیلی برام جالب بود. همه جا رو به دقت بررسی کردم. اتوبوسش عکس تام وجری داشت. انگار برای من فرستاده بودند تا از اتوبوس خوشم بياد. تازه اونقدر شولوغی کردم که یه خانومه برای اینکه منو ساکت کنه بهم بیسکویت داد، منم جاتون خالی خوردمش. ...
25 مهر 1390

محمدصدرا در امامزاده

سلام، دو هفته پیش من و مامان و بابا رفتیم امامزاده باغ فیض. اگه شما هم تا حالا به این امامزاده نرفته ايد حتماً یه سر تشريف ببريد. مخصوصاً حياط امامزاده که خيلی با صفاست. مقبره پنج شهيد گمنام هم داره. اگه مشرف شدید و لبتون به دعا باز شد و يادتون بود، منو رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذاريد. خدا به همراهتون. ...
20 مهر 1390

دختر دایی و دختر خاله

در این پست میخوام دختر دایی ثنا و دختر خاله الینا رو بهتون معرفی کنم. ثنا کوچولو یه داداش داره که اسمش محمدصادق است. مامانم اسم محمد صادق و محمد صدرا را خیلی دوست داره. این هم الینای خنده رو این عکس دسته جمعی رو خونه دایی محمد انداختیم. فقط حیف که کله محمدصادق توی عکس نیست. من و الینا هم پشتمون به دوربینه. راستی امیر حسین هم پسر داییمه. اون امسال میره پیش دبستانی. ...
3 مهر 1390

محمدصدرا و بازیگری

هفته پیش گروهی برای تهیه کتابی درباره بازی کودکان زیر سه سال به مهد آمدند و از ما که در این سن بودیم فیلم و عکس گرفتند. البته من مثل بقیه بچه ها کمی بد قلقلی کردم تو بازی کردن، ولی حالا باید ببینیم چی از آب درمياد.   ...
3 مهر 1390

چند عکس با شرح

خونه قبلی، به خاطر قدیمی بودنش شرایط خاصی برای من داشت. مثل اون پشتی ای که مامان قرض گرفته تا جلوی در بذاره تا من پشت سرش توی حیاط نتونم برم. جريان اين خونه هم مربوط میشه به اين مسئله که ما از زمان تخليه خانه اجاره ای امان که صاحبش برای آمدن به آن عجله فراوان داشت تا تحويل خانه ای که خودمان خريده بوديم ٣ ماه فاصله بود. برای همین يکی از اقوام بابا جون -که جا دارد همین جا از ایشون کمال قدردانی و سپاس را داشته باشیم- خانه اشان را به ما دادند تا این ٣ ماه مسکن ما باشد. دوران ٦ ماهگی تا ٩ ماهگی من در این خانه سپری شد. اما چون من همش پشت سرش گریه می کردم و مامان از این موضوع رنج می برد، یه روز عکس منو در حال گر...
23 شهريور 1390

فیگورهای محمد صدرا

ببخشید که مدت طولانی وب لاگ رو به روز نکردم. راستش چون اسباب کشی داشتیم و مامانم وقت نداشت. خیلی عکس دارم که براتون بذارم ولی اول باید عکسهای جالب توی خونه قبلی رو براتون بذارم. توی خونه قبلی که بودیم و خاله کوچیکه اومده بود کمک مامانم، یه روز دوتایی گیر دادند به من که براشون انواع فیگورها رو دربیارم . البته بعضی هاشونو مامان خانم نتونست به موقع عکس بگیره. این بود شیرین کاریهای من برای مامان و خاله که کلی به کارهای قشنگ من خندیدند. " الهی مامان فدات بشه فسقلی" ...
23 شهريور 1390

محمدصدرا در اسباب کشی

ای بابا بذارید خودم همه کارها رو انجام میدم. چرا شلوغش می کنید.   اول وسايل خودم رو بردارم. بابا و مامان حواسشون نیست خرابش می کنن. حالا یه کم هم کمک بابا کنم. آخه بابا خیلی سرش شلوغه وقت نداره این ماشین لباسشویی رو راه بندازه . چکار کنم دیگه لباسهای کثیفم زیاد شده. خدا رو شکر که تونستم یه کار به این کوچکی رو انجام بدم. به قول معروف: "هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نکشد." حالا باید کتابهامو از کتابهای مامان و بابا جدا کنم. اون جعبه هایی که تو عکس می بینید همش کتابه. وقتی مامان داشت اونا رو توی کتابخونه می چید. من هم کمکش کردم. در ضمن کتابهای دیگه خودم رو هم پیدا می کردم. اما نمی د...
9 شهريور 1390

اولین بای بای کردن من

من امروز برای اولین بار هنگام خداحافظی با باباجونم بای بای کردم. بابام گفت فتبارک الله احسن الخالقین. هر وقت من کار جدیدی انجام می دم، باباجون این جمله رو میگه. برای اینکه اونا باور کنند که من اشتباه نکردم، دوباره  این کار و کردم. مامان و بابا کلی ذوق کردند و خدا رو شکر کردند. ببخشید دیگه دوربین دم دست نبود، عکسشو ندارم.   ...
20 مرداد 1390