محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

سفر سبز و آبی

یه سفر سبز و آبی که سبزش خوب بود و لی آبی اش کم رنگ بود. می پرسید چرا؟ متن رو بخونید شايد متوجه شويد. برای گذراندن تعطیلات با دو خانواده از دوستانمان که هر کدام یه نی نی خوشگل داشتند به سفری رفتیم بس دوست داشتنی و شاد. روز پنج شنبه ظهر حرکت کردیم. و شب را در لاهیجان به سر بردیم. فردایش، بساط صبحانه و ناهار را برداشیم و به جنگلی در آن نزدیکی رفتیم،با طبیعتی بسیار بکر و زیبا. جای شما خالی، خیلی بود عالی. لطفاً تقاضا نفرمائيد که آدرسش را نمی دهیم ، چون سندش را زده ایم به نام و السلام. حتی اجاره هم داده نمی شود، عکس پایین مربوط همان دقایق اولیه صبح می باشد. طبیعت رو داشته باشین تا بعد... به قول مامان یگانه خانم، انگار م...
17 خرداد 1391

ریحانه و زهرا کوچولو

این دوستم ریحانه است که  قبلاً توی پست "شرح کارهای نه چنداان جدید من" براتون یه عکس از خودم و ریحانه خانم گل گذاشتم . اين بار که اومدند خونمون، مدتها بود که ندیده بودمش ولی کلی با هم بازی کریدم. من با ریحانه سازگارتر از عماد بازی می کردم و اسباب بازیهامو تا حدودی بهش میدادم. به جز  ساعت آخر، و دم رفتنشون، که تا چیزی رو برمی داشت ازش می گرفتم او هم سریع شکایت منو میبرد پیش مامانش.   این هم زهرا کوچولو دختر عمه ام است که خیلی دوستش دارم و اصلاً باهاش لج نمی کنم. تازه اسباب بازی هامو راحت میدادم دستش. ببینید ماشاء الله چقدر نازه. ...
10 خرداد 1391

گربه

بابای مهربونم خیلی کم فرصت میکنه منو با خودش ببره پیاده روی. چون اغلب دیر میاد خونه و کار داره. عکسای یک روز پیاده روی که بابا از من انداخته. از وقتی که چند ماه پیش بابا یه گربه رو به من نشون داده که رفته بوده زیر ماشین. حالا هر وقت میام تو کوچه، برای پیدا کردن پیشی خم میشم و زیر ماشین های توی کوچه رو نگاه می کنم. اینجا فضا سبز نزدیک خونمونه که وسایل بازی هم نداره تا من باهاشون بازی کنم. ولی اگه گفتيد من دارم به چی نگاه می کنم؟ به دو گربه زیر، که یکیش کاملاً معلومه و ترسناکه و اون یکی که رنگ خاکه و رو زمبن خوابیده و معلوم نیست. من که ترجیح دادم سمت اون که کمتر ترسناک بود برم. البته من الان خیلی مفهوم ترس رو نمی دونم....
9 خرداد 1391

داستان اسباب بازی در مطب

روز ٣ خرداد برای درمان سرماخوردگی ام رفتیم مطلب آقای دکتر. دیدیم بععععله دوباره آقای دکتر ولخرجی نموده و برای بچه های بهانه گیر مطب، اسباب بازب جدید گرفته. من هم تا از در رفتم تو سریع خودمو به اون اسباب بازی رسوندم و شروع کردم به بازی. اون پسره قبل از من نسشته بود اونجا.  ولی من سریع همه چیز رو تحویل گرفتم. بعدش مرام گذاشتم و چون بزرگتر ار من بود ، رفتم روی صندلی نسشتم و بهش اجازه دادم بازی کنه. کمی بعد خسته شدم و توی مطلب دوره گشتم و به همه جا رو خوب سرک کشیدم. وقتی برگشتم پیش اسباب بازی تا تصاحبش کنم، دیدم اون پسره نوبت شده و رفته. اما، اما یه پسر دیگه با باباش اومد توی مطب که داشت چپ چپ به اسباب بازی نگاه می کرد....
9 خرداد 1391

باغ گیلاس

جمعه شب گذشته 29 اردیبهشت برای برگزاری یه مهمانی فاميلی (به مناسبت ازدواج دختر عمه مامان) به رستوران باغ گیلاس دعوت شديم. چون بابا جون اینا هم با ما بودند، و مرسومه که بابا جون سر ساعت مقرر به مهمونی ها میروند، راس ساعت 7 رسیدیم به محل. البته ما کمی هم زودتر رسیدیم و برای اینکه معطل کنیم، بابا من رو به فضای سبز نزدیک آنجا که وسايل بازی هم داشت برد. وقتی ما رسيديم عماد کوچولو تو ماشینشون خواب بود و باباش بیرون ماشین مواظبش بود. گاهی هم می اومد داخل رستوران. این هم عکس من با بابای عماد کوچولو. آخه اين آقا عماد گل اهل عکس انداختن نیست. تا دوربین رو می بینه فرار میکنه یا پشتش رو میکنه تا صورتش نیفته. اینج...
1 خرداد 1391

اولین دوستان مسجدی من

سلام          این منم که همراه بابا و مامان رفتیم به مسجد امام جعفر صادق (ع) در ميدان هفت حوض. ببینید که چقدر خوش تیپم لباس چهار خونمو پوشیدم. فاطمه خانم دختری است که وقتی مامان داشت نماز می خوند با من حرف می زد و بازی می کرد. خیلی دختر مهربونی بود. انشاء الله در آینده خوشبخت بشه.بعد از نماز که رفتیم بیرون مسجد، همره مامان بزرگش دیدیمش و از مامان بزرگش اجازه گرفتیم که عکسش رو برای یاگاری نگه داریم و ایشون هم اجازه داد. ...
31 خرداد 1390

کالاسکه

اين کالاسکه ی منه. چیز جالبیه بوی بیرون رفتن و دیدن بچه های توی فضای سبز جلوی خونمون رو می ده که دارن با تاب و سرسره بازی می کنن و سرو صدا می کنن. من که نمی تونم این کارها رو انجام بدم و فقط نگاهشون می کنم. البته بابا و مامان منو زیاد نمی برن چون فکر می کنن من بد عادت می شم و بعدا باعث آزار و اذيیتشون می شم. الان نمی دونم چی بگم، چون فعلا که زبون ندارم. ...
31 خرداد 1390

مهد کودک

سلام من از روز ٢١ خرداد ٩٠ به مهد کودک رفتم. خیلی برام جالب بود. همش در و ديوارهای رنگی و شکل ها و عکس ها منو مشغول می کرد. اصلا هم نفهمیدم که مامانم منو اونجا میزاره و میره سرکارش. البته محل کار مامانم به مهد نزدیکه و مامانم هر روز ساعت ١٠ میاد پیشم و منو می بینه. راستی هنوز هیچی نشده من مهدم رو عوض کردم. یعنی مجبور شدم چون مهد قبلی جا برای اجاره پيدا نکرد و فعلا ازشون خبری در دست نیست. حالا دو کوچه اومدم پایین تر و به مامانم هم نزدیک تر شدم. اینم عکسی از روز اولم که مامانم ازم انداخته. در واقع عکسی از اولین مهدم. توی مهد جدید هنوز عکس ندارم هر وقت گرفتم براتون میذارم. ...
28 خرداد 1390

اندر حکایت فرش

سلام علیکم عمو مهربون اندر حکايت فرش اين فرش توی خونه قبلی توسط محمدصدرای گل گلاب مزين شده بود و حالا توی این خونه جديد که اتاقش تاقچه داره ، حياطش باغچه نداره، توسط مامان و بابا آبکشی شده و همين طور توی آفتاب حياط خشک شده.  محمدصدرا کوچولوی نازنين هنوز اجازه نداده تا اونو ببریم توی اتاق بندازیم و بار و بندیلشو آورده توی حياط و روش نشسته بازی می کنه تا ببينيم کی دگر بار از خجالت اين فرش دربياد. ...
28 خرداد 1390
1