محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

محمدصدرا پسر گل مامان و بابا

غذا خوردن من

  از عکس بالا معلومه که من عاشق آبگوشتم. قاشق رو میذارم توی دهنم با اون دستم هم فشارش میدم که نریزه ولی باز هم می ریزه. پرتقال آبگیری، بدو بدو حراجش کردیم. من پرتقال و لیمو شیرین رو اینجوری می خورم. خوب این دو میوه رو خیلی دوست دارم. نه، فکر نکنید که زیاده. من یه کم از آبشون میخورم و میذارمشون کنار. مامانم معمولاً حیفش میاد و بقیه شونو میخوره تا اسراف نشه. حالا هر وقت یکیشو میذارم دهنم و درمیارم سریع میدووم دنبال مامانم و هر جا باشه و هر کاری که میکنه (مثل ظرف شستن یا سبزی پاک کردن) با سر و صدا و داد بیداد میگم اینو از دستم بگیر و بخور. کلاً بساطی درست کردم که بیا و ببین. هر چی مامان میگه بذار اونجا بعدا میام میخورمش، من قب...
24 اسفند 1390

بازی خوبه چه جورش! نه بی نمک نه شورش

1- گاهی توپ هامو بار کامیون میکنم. چون توپها معمولا روی هم نمی ایستند و می افتند گریه می کنم یا داد میزنم. فکر می کنم با فشار دادن اونا می تونم جاشون بدم تو کامیون. بعد اینجوری بارمو خالی می کنم. کامیون من به درد اسباب کشی می خوره ها! اگه خواستید، خبرم کنید تا بیام وسایلتونو جابجا کنم. 2- به من میگن خرگوش باهوش. خیلی دوست ندارم این ماسکها رو صوتم باشه زودی درشون میارم. 3- یه روز جمعه رفتیم خونه آقا عماد اینا مهمونی این آقا عماد گل نمی ذاشت به اون اسباب بازیهایی که من دوست داشتم دست بزنم. زودی از دستم می گرفت. حالا با این همه سازگاری، جالب اینجاست که فرداش شنبه بود و مامان اینا جلسه ختم انعام داشتند. موقع برگشتن عما...
24 اسفند 1390

عکسهای یک سالگی من

عکس آخر اثر هنری پیکاسوی معروف خانواده، خاله کوچیکه است. که به تازگی در عرصه هنر پا نهاده و به موفقیت های چشمگیری نائل آمده اند. انشاء الله در آینده هنرهای بهتری از ایشان به نمایش درخواهد آمد. ...
16 اسفند 1390

کمک های من به مامان

من در پاک کردن کابینت ها به مامانم کمک می کنم. مامان خودش نمی دونه که کی من این کار رو یاد گرفتم. کلی ذوق زده شد از این همه تمیزی من. وقتی مامان میخواد خونه رو تمیز کنه، همه پادری ها رو جمع می کنه یکجا. یه روز تصمیم گرفتم اونا رو براش جمع کنم. حالا نمی دونم بالاخره خونه رو تمیز کرد یا نه، ولی من کمک خودمو کردم. بعدش هم دوباره گذاشتمشون سر جاشون. کار سختی بود ولی خدا رو شکر انجامش دادم. در لباس شستن هم خیلی کمک می کنم. کلاً کار خسته کننده است ولی چه کنم دیگه؟!!!! " قبل از اینکه مامان ماشین رو روشن کنه و قفل کودک مانع از باز شدن درب آن بشه. اول همه لباسها رو میریزم بیرون بعد دوباره با زحمت میریزمشون توی...
8 اسفند 1390

بازی های خودم

١- این کامیون رو مامان و بابا از نمایشگاه کانون پرورشی و فکری نوجوانان برام خریدند. گاهی خودم سوارش میشم. گاهی اسباب بازیهای دیگرمو توش میریزم و می برم جایی که مامان دوست نداره خالی می کنم و.... ٢- ژست رو می بینید. هیچکی ندونه، فکر می کنه دارم شطرنج بازی می کنم، اینقدر با تفکر دارم اینار میذارم سر جاشون. حالا میخوام یه آزمایش بکنم. می خوام ببینم اگه این تخته رو بلند کنم چه اتفاقی می افته. فهمیدم. آهان این اشکال پازل می افته زمین. خودمونیم ها این آقای نیوتن باید بیاد پیش من علم یاد بگیره. ٤- روز جمعه ٢١ بهمن؛ مامان مهمون داشت و خوشحال بود که شب قبل من دیر خوابیدم و صبح زود موقعی که من خوابم، می تون...
8 اسفند 1390

شرح برخی از کارهای من در 15 ماهگی

سلام دوستان، امروز می خوام یکسری از کارهایی که در این دوره انجام میدم رو براتون شرح بدم. این کارها مختص این زمانه چون ممکنه بعداً این کارها رو انجام ندم یا پیشرفته ترش رو انجام بدم. ١- موقعی که تشنه ام میشه میرم و لیوانمو که معمولاً رو لبه اوپنه رو برمی دارم میارم میدم دست مامان یا بابا، و گفتن آآآآآآآآآآآ، و بالا گرفتن سر و باز گذاشتن دهانم، بهشون میگم که بهم آب بدین. ٢- وقتی گرسنه ام میشه میرم جلوی اجاق و به قابلمه ای که روی اونه اشاره کرده و سر وصدا می کنم که یعنی گشنمه. اگه بهم غذا داده باشن وسیر نشده باشم ظرف غذامو برمی دارم و میرم کنار اجاق گاز می ایستم و ظرفمو میگیرم بالا سمت قابلمه، یعنی که من بازم غذا میخوام. 3- وقتی غذا داغه و...
3 اسفند 1390

نمایشگاه کیتکس

اولین نمایشگاه تخصصی محصولات کودک و نوجوان (کیتکس) در یافت آباد چون من از این ماشین خیلی خوشم اومده بود و هنوز نمایشگاه هم خیلی شلوغ نشده بود، صاحبش به من اجازه داد تا سوارش بشم و کمی رانندگی کنم. خیلی به من خوش گذشت. هم فرمونشو می چرخوندم، هم خودم کل ماشینو تکون می دادم. فکر کنم آقاهه پشیمون شد که اجازه داده من سوار ماشین بشم. آخرش هم با گریه از ماشین اومدم بیرون. اینجا غرفه عمو پورنگ و امیر محمد است. چون ساعات اولیه شروع نمایشگاه بود تونستم با امیرمحمد عکس بندازم. اون دختره هم به زور اومد توی عکس ما، برای همین دوباره عکس انداختیم. این عروسک بزرگه هم جلوی یکی از غرفه ها بود که بچه های دیگه باهاش عکس می انداختن...
29 بهمن 1390
1